منطقهای که در آن زندگی میکردیم شلوغ بود و پرجمعیت؛ اما خودمان خانوادهای کمجمعیت بودیم. پدر و مادر، من و برادر و عروسمان. خانهمان نیز کوچک و تنها یک اتاق داشت که مخصوص برادرم بود. چارهای نداشتم جز اینکه به حیاط خانه بروم و آنجا درس بخوانم. خانه کاملاً رو به آفتاب بود و زمانی که به حیاط میرفتم، فقط قسمت کوچکی از حیاط سایه بود؛ آنهم به اندازهای که بتوانم در آنجا بایستم. روسری را خیس میکردم و رو به دیوار و پشت به آفتاب میایستادم. جالب است همان ساعت هم بچهها در کوچه مشغول بازی میشدند. گوشهایم را میگرفتم و بلند بلند میخواندم. با تمام قوا توانستم معدل ۲۰ را در آن مقطع کسب کنم. پدرم از همان سال کار خود را از دست داده بود و من از همان سال تصمیم گرفتم برای رشتهای در دانشگاه تلاشم را بکنم که بتوانم به وسیلهی آن خانوادهام را حمایت مالی کنم.
تابستان طلایی رسیده بود و بچههای کلاسمان در کلاس فیزیک که توسط دبیر خودمان در خارج از مدرسه برگزار میشد، ثبت نام کرده بودند. قرار بود مباحث تستی در آن کلاس تدریس شود. متأسفانه به خاطر هزینهی کلاسها نتوانستم شرکت کنم. از بچهها خواستم پس از پایان کلاس یادداشتهایشان را به من بدهند که من هم بتوانم استفاده کنم؛ اما هیچ کدام موافقت نکردند و میگفتند کلاس مخصوص افرادی است که هزینه پرداخت کردهاند.
مهم نبود. من به مدت سه سال در کانون بورسیه بودم و از همان کتابهای رایگان استفاده میکردم و جالب این بود که بچهها سؤالاتشان را از من میپرسیدند. تابستان تمام شد و مهر آمد و اسفند نیز رفت و عید رسید. امسال سومین سالی بود که لباس نو برای عید نمیخریدم. عیدیهایم را برای داییام در تهران میفرستادم تا کتابهای مورد نیازم را تهیه کند.
کنکور آمد و رفت و نتایج اعلام شد. برایم رضایتبخش بود. مادرم انتظار بیشتری داشت. رتبهی سهرقمی زیر ۳۰۰ منطقهی ۳. نتایج نهایی که اعلام شد اشک در چشمانم حلقه زد: دندانپزشکی دانشگاه علوم پزشکی مشهد.
دلم میخواست فریاد بزنم و به همه بگویم که در چه شرایطی به کجا رسیدم. برایم مهم نبود که با چه سختیهایی به اینجا رسیدم. اصلاً دیگر مهم نبود. من توانستم در رشتهای قبول شوم که میتوانستم بعد از اتمام تحصیل در آن خانوادهام را نیز حمایت مالی کنم.
هیچ وقت تصور نکنید که هر کس بهترین نتایج را کسب میکند در بهترین شرایط زندگی میکند.