پاهایش را گذاشت توی آب خنک استخر ویلا و لم داد به صندلی مخصوص آفتاب گرفتن و گفت: «بابام گفته یه دهنه مغازه برام میگیره تو بازار و زندگی هم که میگذره و خوشیم دور هم. چه کاریه صبح تا غروب درس و مخش بخونم و کلهام باد کنه!»
پسر دایی رضا را میگویم. عادت داشت همیشه تکیهاش به ثروت داییام باشد و غبغبش پر از باد؛ اما در آن روزها همیشه رنگ بالاپوش پزشکی در راهروهای دانشکدهی پزشکی حتی از پشت قاب بیروح تلویزیون هم مرا میبرد به رؤیا. یادم است یک بار کل پول توجیبیام را دادم تا دوستم گوشی پزشکی پدرش را یک ساعتی به من قرض دهد که البته به غرولند بعدش نمیارزید.
فهمیدن و درک جملههای کتاب به من جان تازهای میداد و حس غرور میکردم وقتی مطلبی را اضافهتر یاد میگرفتم.
صدای زنگ موبایلم مرا به این دنیا آورد و شمارهی پسر دایی رضا مثل همیشه نشانهی نیاز دیگر اوست.
- فلانی یه مدرکه نمیتونم ترجمهاش کنم، میشه زحمت بکشی.
- فلانی میخوام برم فلان کشور ولی زبونشو بلد نیستم.
- فلانی میشه به پسرم ریاضی یاد بدی؟
- فلانی ...
و این فلانی امروز یادش نرفته که آن روز کنار استخر کتاب از دستش نیفتاد و رؤیاهایش را سفت چسبید تا بتواند هر وقت اراده کرد یک گوشی جدید پزشکی برای خودش بخرد.