ورزش حرفه‌ای

دوربین سالن بزرگی را نشان می‌دهد. به هر طرف که نگاه می‌کنیم پر از وزنه و دمبل و دستگاه‌های عجیب و غریب است

ورزش حرفه‌ای

دوربین سالن بزرگی را نشان می‌دهد. به هر طرف که نگاه می‌کنیم پر از وزنه و دمبل و دستگاه‌های عجیب و غریب است. هرازگاهی صدای دنگ دنگ برخورد آهن با کف سالن شنیده می‌شود. اگر به صورت کسانی که در باشگاه مشغول تمرین هستند نگاه بیندازیم متوجه می‌شویم که از هر صنف و هر سنی در سالن حضور دارند و اوقات فراغت خود را با ورزش حرفه‌ای پر می‌کنند. در همین حین با دیدن صحنه‌ای در جای خودم خشکم می‌زند. مگر می‌شود؟ 2 تا بچه کنکوری؟... قیافه‌های‌شان هم چه‌قدر آشناست! برویم نزدیک‌تر ببینیم این‌ها در سالی که کنکور دارند این‌جا چه‌کار می‌کنند!

اصغرآقا: فرهاد جان، ده کیلوی دیگر به وزنه‌ها اضافه کن.

آقا فرهاد: نکن، نمی‌توانی‌!

اصغرآقا: گفتم که... بعد از باشگاه می‌روم خانه استراحت می‌کنم.

اصغر نفس را در سینه حبس می‌کند و با هن‌هن و زور و زحمت، وزنه را بالای سر خودش می‌برد. رنگش مدام در حال تغییر کردن است: سفید... قرمز... کبود... سفید...

اصغرآقا: فکر کنم خیلی سنگین کار کردم. بهتر است طبق برنامه جلو بروم ولی طبق برنامه که خیلی طول می‌کشد و اصلاً هیکلم رو نمی‌آید...

و همین جوری به غر زدن ادامه می‌دهد.

آقا فرهاد: پسر! تو 2 ساعت است که داری این حرف‌ها را می‌زنی و از رو هم نمی‌روی...

که ناگهان با شنیدن صدای زنگ موبایل، فرهاد حرف خود را نیمه‌کاره رها می‌کند. با دست به اصغر اشاره می‌کند که آرام‌تر صحبت کند و به او می‌فهماند که آن طرف خط پشتیبانش است و به سرعت از باشگاه خارج می‌شود.

ده دقیقه‌ی بعد:

آقا فرهاد با قیافه‌ی عبوس و دمغ به سالن برمی‌گردد.

اصغرآقا: چه شد؟ آقای امینی بود؟ نگفتی که من هم این‌جا هستم؟

آقا فرهاد: اصغر یک چیزی به تو بگویم ناراحت نمی‌شوی؟

اصغر در حالی که داشت به هیکل خودش در آینه نگاه می‌کرد گفت: من و ناراحتی؟ نه بگو داداش!

آقا فرهاد: الان آقای امینی داشت ساعت مطالعه‌‌ام را می‌پرسید و من هم واقعیت را به او گفتم که در هفته‌ی گذشته جمعاً 15 ساعت درس خوانده‌ام و وقتی دیدم ناراحت شد واقعیت را گفتم که الان در باشگاه هستم و این بار عصبانی شد.

اصغرآقا: خوب... بعدش؟ مگر باشگاه رفتن عیب دارد؟ مگر خودشان در جلسه نگفته بودند که می‌توانیم در سال کنکور به کلاس ورزش هم برویم؟

آقا فرهاد: اصغر خودت را سر کار نگذار! من قشنگ یادم است که گفتند ورزش سبک، نه ورزش حرفه‌ای؛ نه ورزش به این سنگینی! همین الان آقای امینی گفت که باورش نمی‌شود من 15 ساعت هم درس خوانده باشم!

اصغر بی‌توجه به حرف آقا فرهاد به کارش ادامه داد.

آقا فرهاد: اگر قبول نداری بگذار یک حساب سرانگشتی  بکنیم ببینیم چند چندیم!

اصغر با بی‌میلی گفت: بفرمایید!

آقا فرهاد: ببین ما از شنبه تا چهارشنبه که مدرسه می‌رویم. تا برسیم خانه ساعت سه بعدازظهر است. سه روز هم در هفته باشگاه می‌آییم. آن هم ساعت 5 عصر! خوب؛ در این سه روز که بین ساعت 3 تا 5 نمی‌شود کاری کرد؛ خوب؟ سه روز هم ضربدر روزی 2 ساعت باشگاه؛ خوب؟ رفت و آمد به باشگاه را هم حساب کن! تازه متوجه می‌شوی چه‌قدر زمان را از دست می‌دهیم ولی قضیه‌ی مهم‌تر این است که واقعاً می‌توانی بعد از باشگاه با این خستگی درس بخوانی؟ یعنی با یک حساب سرانگشتی متوجه می‌شوی که ما سه تا نیم‌روز را از دست می‌دهیم.

اصغرآقا: فرهاد خوب شد کلاس زبان ترمی را به آقای امینی نگفتی!

آقا فرهاد: یعنی به نظر تو امسال باشگاه نرویم اتفاقی می‌افتد؟

اصغرآقا به فکر فرو رفت و بعد رو کرد به آقا فرهاد گفت: داداش ممنونتم، روشنم کردی، حالا بی‌زحمت بیا ده کیلوی دیگر وزنه به این هارتل اضافه کن که هفته‌ی بعد مسابقه داریم! باید آماده‌تر شویم!

منبع :

Menu