خانواده در کنار هم در یک صبح جمعه

یادم می‌آید سال قبل، پدرم که فقط جمعه‌ها فرصت داشت کمی استراحت کند، دوست داشت من را به حوزه‌ی آزمون برساند.

خانواده در کنار هم در یک صبح جمعه

یادم می‌آید سال قبل، پدرم که فقط جمعه‌ها فرصت داشت کمی استراحت کند، دوست داشت من را به حوزه‌ی آزمون برساند. منتظرم می‌ماند تا آزمون تمام شود و من را به خانه برگرداند. هنگام بازگشت، در راه کمی از آزمون و اتفاقات مدرسه می‌پرسید.

این جمعه هم آزمون داشتم. صبح زود از خواب بیدار شدم. پدر و مادرم از من زودتر بیدار شده بودند. شرایط کرونایی باعث شده امسال همه‌ی آزمون‌ها غیرحضوری باشند. پدر و مادر از شب قبل برای صبح، شرایط و امکانات را مهیا کرده بودند. خانه برایم مثل حوزه‌ی امتحانی شده بود؛ آرام و بی‌سروصدا در یک صبح پاییزی. حتی برادر کوچکم در اتاق خودش خواب بود. صبح وقتی دفترچه‌ی آزمون را از سایت گرفتم و آزمون را شروع کردم، مادرم کمک کرد تا زمان آزمون را مدیریت کنم. پدر در پایان آزمون از حالم پرسید. انتظار می‌کشید تا با من درباره‌ی سؤالات گفت‌وگو کند. مثل همیشه از تلاش‌هایم تعریف کرد؛ ولی مادرم قضیه را جور دیگری می‌دید. وجود کمی استرس برای چنین امتحان جدی‌ای پیش چشمان خانواده، هم تازه به نظر می‌آمد و هم متفاوت.

پدرم با روحیه‌ی شاد و مثبت همیشگی‌اش گفت: «حالا باید سه‌نفری برویم آشپزخانه برای آماده‌کردن ناهار.»

منبع :

Menu