طنز آموزشی: اصغرآقا و مسافرت نوروز

محمد کم کم داشت نگران میشد برای چندمین بارتوی این 10 دقیقه به اصغر زنگ زده بود ولی اون جواب نمی‌داد چاره ای نداشت مجبور شد که بره به سمت خونه اصغر که از نگرانی در بیاد...

طنز آموزشی: اصغرآقا و مسافرت نوروز

محمد کم کم داشت نگران میشد برای چندمین بارتوی این 10 دقیقه به اصغر زنگ زده بود ولی اون جواب نمی داد چاره ای نداشت مجبور شد که بره به سمت خونه اصغر که از نگرانی در بیاد...

با استرس  زنگ خونه اصغر به صدا اورد بعد چند لحظه مادر اصغر جواب داد:

بله مادر ، خوبی محمد جان ، بیا بالا اصغر تو اطاقشه...

محمد با کمی دلخوری و عصبانیت وارد اطاق اصغر شد

آقااااای فیلمبردار...سنی دییلر...منی دییلر...

اصغر بدون توجه به حضور محمد با خوشحالی  داشت مثل فرفره دور اطاق می چرخید و هر از گاهی یه چشم و ابرو به محمد میومد .محمد خنده ش گرفت و یه گوشه نشست تا ادا و اصول اصغر تموم بشه .بعد چند دقیقه اصغر هن هن کنان اومد پیش محمد.

اصغر : سلام رفیق ، پارسال دوست امسال آشنا ( انگار نه انگار هم کلاسی هستند)

محمد : سلام ، کبکت خروس میخوانه اصغر آقا خبریه ؟

اصغر : خبر دارم چه خبری !اگه  بدونی غش و ضعف می کنی ، حیف که تو نمی توانی بیایی. مسافرت داریم چه مسافرتی

محمد : به سلامتی .کجا تشریف می برید ؟ بودی حالا

اصغر : برنامه ریختیم چه برنامه ای ، مو لای درزش نمیره .واسه دوران طلایی نوروز یه برنامه توپ با فامیل ریختیم

محمد که کم کم داشت نگران میشد گفت: واضح صحبت کن ببینم چی میگی ؟

اصغر : آقا یه برنامه توپ ریختم .آخرین آزمون امسال چندم اسفنده ؟ آفرین 17 اسفند.مدرسه هم که حداکثر تا 22 اسفند میریم ، خوب؟ از 23 اسفند تا 16 فروردین که دومین آزمون دوران طلاییه چند روزه ؟ آهان 23 روز ...

آقا من قراره 23 روز درس ها رو بترکونم!!!

محمد : وایسا ببینم اینارو که می دونم اون کلمه مسافرت چی بود اون وسط حرف ها گفتی؟

اصغر : متوجه نشدی ؟ بابا داریم میریم مسافرت شمال که بتونم تو یه فضای ساکت و آروم درس بخوانم دیگه .محمد فکر کن 23 روز ، هر روز 10 ساعت...چه شود ...امسال زدم تو گوش کنکور

محمد : میری مسافرت که درس بخوانی ؟ حالت خوبه ؟ مسافرت که برای فراموش کردنه؟مگه تو مسافرت میشه درس خواند ؟ صدبار بهت گفتم تو سال های سال می تونی از ایام عید استفاده کنی و بری مسافرت و تفریح ولی همین یه سال رو بی خیال مسافرت شو مگه من...

اصغر که دید اوضاع داره قمر در عقرب میشه پرید وسط حرف محمد و گفت : ببین بیا یه نگاهی به این لیست بنداز .چیزهایی رو که می خواهم با خودم ببرم رو نگاه کن متوجه میشی که واقعا قصدم درس خواندنه

محمد با عصبانیت لیست رو از اصغر گرفت : این 23 که نوشتی چیه ؟ اصغر جواب داد : تعداد کتاب هاییه که می خواهم باخودم ببرم دیگه، دقت نکردی گفتم 23 روز اونجام ، میشه 23 تا کتاب .البته هنوز کتاب های کمک آموزشی رو حساب نکردم !

محمد : مرد مومن تو وقتی امتحان داری هم اینقدر درس نمی خوانی می خواهی تو مسافرت بخوانی ؟ این یکی اعداد چیه ؟

اصغر : ببین  22 اسفند که راه افتادیم به خاطر ترافیک دیر می رسیم پس 23 اسفند مجبوریم خستگی سفر رو در کنیم  روز 24 اسفند شروع می کنم به درس خواندن. راستی 24 رو اونجا نوشتم ؟ نه نه اشتباه بود 24 اسفند قراره بریم خونه دوست پدرم تو یکی از روستاها ...نمی دونی چه منظره ای داره .حیف شد نمیایی .بابام گفت ممکنه یه روز هم اونجا بمونیم که البته من مخالفت کردم و گفتم درس دارم ..

این اعداد و ارقام رو ولش کن .ببین من برنامه م از صبح اینجوریه .صبح بلند میشم میرم تو تراس ورزش می کنم نمی دونی منظره شالیزار پشت ویلا چقدر قشنگه ، بعدش میرم نون بگیرم که صبحونه بخوریم چه صبحونه ای بخوریم سیر ترشی و نیمرو و...البته یادم رفت بعد ورزش دوش هم می گیرم. بعد صبحونه تا نهار یه دوساعتی وقت هست که درس بخوانم البته بچه ها میگه ن بریم دریا که من موافق نیستم بعد نهار یه چرت مشتی می زنم و بعدش بلند میشم دوباره درس می خوانم ...البته محمد من دارم فکر می کنم چون تعداد بچه های فامیل زیاده  و ویلا شلوغه بهتره برم کنار دریا درس بخوانم .آره اینجوری منطقی تره.این روال رو تا 28 اسفند ادامه میدم. خوب کانون گفته سال تحویل تعطیل باشیم دیگه منم بعد مشورت گفتم 29 اسفند که تعطیل رسمیه  و 1 و 2 فروردین رو استراحت کنم بعدش...

محمد با خنده گفت : آفرین آقای ساعت مطالعه! این اسامی که نوشتی چیه ؟

اصغر : بزار ببینم ...آهان اون سه تا اسم دریاچه هایی که مناطق گردشگری اونجاست که باید برم ببینم اون دوتای دیگه مراکز خریده که بچه ها گفتند حتم برم اونجا برای خرید .البته همه اینها برای زمانیه که درس ندارم .حواسم جمعه که تداخل نکنه! آخ آخ محمد نمی دونی بازار روز اونجا چه ماهی های تازه ای میاره ...خوب داشتم می گفتم آزمون اول 7 فروردینه یعنی 5 روز وقت دارم ...نه وایسا چه بد شد ...دیدی؟! 5 فروردین  پدر و مادرم یه چند روز برمی گردند تهران ای بابا من چطوری بدون اونها درس بخوانم ...

اصغر به فکر فرو رفت ...محمد که دیداصغر تو رویاهاش غرقه  گفت :

اصغر جان این برنامه رو حاج خانم و بابات می دونند؟ چون خوب می دونم تو اهل پیچش هستی همه ش قول الکی بهشون دادی . من الان می خواهم برم با مادرت صحبت کنم و ازشون خواهش کنم که علاوه بر اینکه خودشون مسافرت نرند به تو هم اجازه رفتن مسافرت رو ندند .تو بهترین دوست منی و آینده تو برای من مهمه .مطمین باش اگه بتونیم با هم این 23 روز رو با برنامه کار کنیم هم وضعیت درسی دو تامون بهتر میشه هم تو تراز آزمون جهش پیدا می کنیم و  هم رضایت قلبی خودمون بالا میره

محمد با اصغر تو همون حالت خلسه خداحافظی کردو به سمت در خروجی رفت هنوز پاش رو از در بیرون نگداشته بود دوباره اصغر پایکوبیش رو شروع شد( انگار نه انگار)

آقاااااای فیلمبردار .....سنی دییلر ...منی دییلر...

Menu