مصطفی عشوری اشکلک، چهارم تجربی از رحیمآباد این مقاله را دربارهی کانون فرهنگی آموزش نوشته است.
یادداشتهای خود را به آدرس azmoon.mag@gmail.com بفرستید.
ذرهبین آرزوهایم را در دست دارم. با آن، آینده را نزدیکتر میبینم. کانون این عدسی، کانون فرهنگی آموزش است و محل تقاطع اشعههای مثبتِ موفقیت.
پیش از این آرزوهای بلندپروازانهای داشتم. راههای زیادی را انتخاب کردم. مسیرهای زیادی را رفتم؛ اما خیلی زود دیر شد. خیلی دیر فهمیدم که انوار هستیِ آیندهام، در هیچ یک از این نقاط، گرد هم نمیآید. من در کانون فهمیدم که نفهمیدم. نفهمیدم که یک آیندهی خوب، چه تصویری دارد. با آنکه یک سال دیگر هم گذشت اما هنوز در گوشهای از ذهنم، نام تو را میخوانم و تو را صدا میزنم. تو، فردای منی. آری! فردایی که در چشمانم نزدیک میآید. قدمی نیست که به آن فکر نکنم.
من فهمیدمهرگز موفقیت، به منصهی ظهور نمیرسد مگر یک راه واحد، چراغ یک هدف واحد شود. من در تو و با تو و برای تو، بیتو نمیمانم. تو کانون آیندهی من و آرزوهای منی. با تو به آنچه میخواهم، خواهم رسید و این اتفاقی نیست. تلاش لازم است و شببیداری. با تو، آیندهام نزدیک است.