سیدعلی موسوی
اولین داستانم را در چهارم دبستان نوشتم. توی چند برگهی A5(نصفA4). بعد از اینکه داستانم را نوشتم، برای داستان تصویر هم کشیدم و با یک تکه مقوا جلدی برای کتاب داستانم درست کردم و کتاب را دوخت (منگنه) کردم. با ذوق و شوق کتابم را به یکی از دوستانم رساندم و از او خواستم داستانم را بخواند. داستان را خواند و گفت: «چرا در این داستان همه مُردند؟ پایان داستان باید با خوبی و خوشی تمام شود.» بازخورد او باعث شد که از نمایش داستانم به بقیه منصرف شوم.
یک سال بعد در جمع اقوام شعری در قالب مثنوی و فیالبداهه سرودم که تشویق آنها باعث شد به شعر علاقهمندتر از داستان باشم. تا تابستان اول دبیرستان که داستان «سهیل و سحر» را در یک دفتر صدبرگ در قالب مثنوی نوشتم. شعرهایی با سکتههای وزنی بسیار اما همینها تمرینی بود تا با ورود به دانشگاه صنعتی شاهرود و حضور در کانون ادبی، بتوانم در جشنوارهی کشوری شعر و داستان فلکالافلاک درس سال 1385 برگزیده شوم.