شب کنکور بود. چشمم به کتابی افتاد که پدرم دو سال پیش از نمایشگاه کتاب خریده بود: «اعتمادبهنفس».
کتاب را ورق زدم. پدر یک قسمت را رنگی کرده بود و کنارش به نشانهی اهمیت بالا ضربدر بزرگی زده بود: «زمانی که برای اولین بار شروع به نوشتن کتاب کردم خیلی بد نوشتم. به یاد دارم که اولین ویراستار نسخهی خطی، کتابم را با خط قرمز که نشاندهندهی اشتباهات مفرطم بودند یک در میان خط میکشید و با کلی اعتراض پس فرستاد. واقعاً لحظات بدی بود. احساس کردم مورد تمسخر انتشارات قرار گرفتم و بهنوعی تحقیر شدم؛ در حالی که این موضوع موجب شد آموختن و نحوهی نوشتن درست را شروع کنم. کتاب بعدی علائم قرمز ویراستاری کمتری داشت و حالا کتابهایم تقریباً بدون ویراستاری چاپ میشوند. قبل از آنکه نویسندهی موفق و قابلی شوم باید نویسندهی خیلی بد و شلختهای میبودم.»
تصمیم گرفتم بیشتر فکر کنم. آن سال، سال مهمی بود. درست است که کنکور مهم است، اما به قول پدرم تازه خان اول بود. حتی فکرش را هم نمیتوانستم بکنم که آن نویسندهی معروف، نحوهی نوشتن را برای چاپ اولین کتابش، بلد نباشد. فهمیدم که میتوانم کنکور را یک روز معمولی به حساب آورم. متوجه شدم کنکور مهم است اما مهمتر از آن مسیری است که بعد از آن قرار است طی کنم. باید تمام تلاشم را بکنم؛ اما اگر نتیجهی دلخواهم نبود مأیوس نشوم و بدانم که میشود در همه جا درخشید.
تصمیم گرفتم تمام تلاشم را بکنم. نگذارم هیچ تصوری آرامشم را بر هم بزند و بعد تمام نتیجه را به خدایی واگذار کنم که همیشه بهترینها را برایم به ارمغان میآورد. آن شب مانند تمام شبها زود به رختخواب رفتم و با خواندن آیاتی از قرآن به خواب فرو رفتم.
صبح آن روز نیز زودتر بیدار شده و آماده شدم و با تمام قوا به سراغ یک آزمون معمولی اما مهم رفتم. فقط به این میاندیشیدم که از تمام دانشم استفاده کنم. آن روز تمام شد، حتی معمولیتر از روزهای دیگر. نمیگویم در کنکور بهترین شدم اما بعد از آن به پاس زحمات پدر و مادرم، معلمان عزیزم و تمام کسانی که برایم زحمت کشیده بودند، تصمیم گرفتم در دانشگاه بدرخشم. همین طور هم شد؛ من توانستم در دانشگاه موفقیتهای زیادی کسب کنم. توانستم برای خودم بهترین شوم. توانستم زندگی کنم به امید کسانی که چشم به موفقیت من دوخته بودند. توانستم لبخند را بر لبانشان نقاشی کنم.