مبینا وطنخواه از بندرعباس این داستان زیبا را دربارهی درسها نوشته است.
یادداشتهای خود را به آدرس azmoon.mag@gmail.com بفرستید.
- مسافرین محترم هماکنون در حال کم کردن ارتفاع برای فرود در فرودگاه فعل هستیم. از شما درخواست میکنم تا توقف کامل هواپیما کمربندهای ایمنی خود را بسته نگه دارید و از صندلیهای خود بلند نشوید. از طرف خلبان «شدهام» و سرمهماندار خانم «جمع میکنم» از شما برای انتخاب هواپیماییِ «صفات فاعلی» تشکر میکنیم و اقامت خوشی را در شهر «صفت بیانی» برایتان آرزومندیم. به امید دیدار شما در پروازهای دیگر شرکت هواپیمایی «صفات فاعلی». متشکرم.
هواپیما ارتفاع کم میکند و گوشهایم تیر میکشند. چشمانم را میبندم و دستهی صندلی را فشار میدهم. هواپیما با صدای گوشخراشی روی زمین فرود میآید. چشمانم را باز میکنم و نفس عمیقی میکشم. از پنجرهی هواپیما به فرودگاه نگاه میکنم. دلم برای این شهر تنگ شده بود. البته آخرین باری که اینجا آمدم سن زیادی نداشتم. امیدوارم در این کشور به مشکل برنخورم. در بازرسی فرودگاه خیلی معطل شدم. آخر هر کسی نمیتواند به این کشور بیاید؛ یا باید پدر و مادرش اهل این کشور باشند یا اینکه باید سؤالات آقای «صفت توصیفی» را جواب دهد که واقعاً کار حوصلهسربری است. نزدیک بود به خاطر سؤالات آقای «توصیفی» سرم را به دیوار بزنم. هر چه به او میگفتم که پدربزرگ من اهل این کشور است و تازه چندتا کتاب هم دربارهی صفات نوشته قبول نمیکرد و فقط میگفت:
- ما به آدمهای کشور ریاضی اعتماد نداریم. آنها همیشه سعی میکنند با منطق و برهان ما را سردرگم کنند؛ درنتیجه باید به سؤالات من جواب بدهی.
و متأسفانه من مجبور شدم به 10 تا از پیشپاافتادهترین سؤالاتی که تا به حال در عمرم دیده بودم جواب بدهم. از صندلی بلند شدم و قفسهی بالایی را با احتیاط باز کردم و کولهپشتیام را برداشتم.
- از همصحبتی با شما خوشحال شدم، خانم «رادیکال 2»!
- من هم همین طور آقای «مثلت متساویالاضلاع»؛ به امید دیدار!
به سمت در خروجی رفته و آرام از پلهها پایین میروم. هوای کشور «فارسی» نسبتاً خوب است؛ البته هوای این کشور خیلی خشک است؛ زیرا به محض اینکه از هواپیما پیاده شدم دستهایم خشک شدند. سوار اتوبوس شدم و روی یکی از صندلیها نشستم. از شانس خوبم، کنارم خانم «دوسوم» نشسته بود. راستش من زیاد از خانوادهی اعداد گویا خوشم نمیآید.
- شما برای چه به کشور فارسی آمدید؟
- راستش آمدم کمی اطلاعات فارسیام را افزایش دهم و خانوادهام را ببینم.
- پس شما هم اهل کشور ریاضی هستید. من فکر کردم شما اهل کشور جغرافیا هستید که برای کامل کردن اطلاعات جغرافیایی خودتان به اینجا آمدید.
خندهی آرامی کردم و گفتم:
- یعنی اینقدر شبیه جغرافیا هستم؟
- خب... ام....یه کم.
اتوبوس بعد از چند دقیقه بالاخره ایستاد. منتظر ماندم که همه پیاده شوند تا من هم پیاده شوم. وقتی وارد فرودگاه شدم پدربزرگ را دیدم که با لبخند داشت به استقبالم میآمد. محکم بغلم کرد؛ جوری که فکر میکنم 8 تا از دندههایم شکست.
- خیلی خوش آمدی! سفر چه طور بود؟
همان طور که سعی میکردم خودم را از بغلش بیرون بکشم جواب دادم:
- ممنون؛ خیلی خوب بود!
- الان خستهای؛ بیا برویم خانه کمی استراحت کن.
- ولی پدربزرگ خوشحال میشوم در راه کمی دربارهی این کشور و قوانینش برایم بگویید. آخر میترسم همین اول راه کارم به پلیس «اسمی» برسد.
پدربزرگ من من کرد و گفت:
- راستش دخترم! در حال حاضر بهترین چیزی که میتوانم به تو بگویم این است که مواظب خودت باشی. مردم اینجا با کشور ریاضیات فرق دارند. در این کشور هر چیزی ممکن است. البته خیلی مواظب باش که با هر آدمی دوستی نکنی. امیدوارم منظورم را فهمیده باشی.
راستش آن روز به حرف پدربزرگ خندیدم ولی بعدها متوجه شدم که کاملاً اشتباه میکردم. در فرودگاه پر بود از صفتهای مختلف که هیچ سر درنیاوردم که برای کدام نژاد هستند. برای همین تصمیم گرفتم از پدربزرگ دربارهی نژاد «صفات» بپرسم.
- پدربزرگ! نگاه کنید! الان مثلاً این آقایی که جلو ماست، از چه خانوادهای است؟
پدربزرگ در حالی که عینکش را جابهجا میکرد گفت:
- ببین دخترم! اگر بخواهی بفهمی که کدام فرد برای کدام خانواده است کافی است به قیافهی او نگاه کنی. مثلاً این دو نفر را نگاه کن! خانمهای «تراشیده» و «گشته» از یک خانواده هستند و فامیلی آنها هم صفت مفعولی است. هر جا که کسی را دیدی که بن ماضی به اضافهی «ه» است، یعنی از خانوادهی صفت مفعولی است. البته همان طور که اول گفتم اگه توجه کنی خیلی به هم شباهت ظاهری دارند.
- بله بله کاملاً متوجه شدم.
آن روز بهقدری خسته بودم که به محض رسیدن به خانه بیهوش شدم و وقتی صبح از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم با مترو به میدان «شاخص» بروم تا دربارهی تاریخچهی این شهر اطلاعات جمع کنم و راستش در آن چند ساعتی که در مترو بودم اتفاقات خیلی عجیبی افتاد؛ خیلی عجیب که بعدها فهمیدم این تازه شروع ماجراست.