دوباره ساعت‌ها را کوک کن

تمام حساب‌ها و قرارهای جامانده‌ات را جواب کن. دوباره این کلانشهر خاکستری را با همه‌ی دغدغه‌هایت خواب کن.

دوباره ساعت‌ها را کوک کن

تمام حساب‌ها و قرارهای جامانده‌ات را جواب کن. دوباره این کلانشهر خاکستری را با همه‌ی دغدغه‌هایت خواب کن.

باور کنی یا نه، با هم به یک قرار آفتابی دیگر رسیده‌ایم. چشم گشوده‌ایم و شکوه دوباره‌ی این ضیافت روشن را دیده‌ایم.

کجایی که دلم برای گرما و ازدحام در غرفه‌های کوچک خوشبختی پر می‌زند. حالا رفیق خوب آن همه خاطره، دلم دوباره به میهمانی مصلا سر می‌زند.

عجیب است که دوباره تمام ناگواری‌ها را از یاد می‌بریم و پیوسته از این بزنگاه داغ و شلوغ، کتاب می‌خریم.

هر سال در آغازین روزهای اردیبهشت، من و تو چشم‌به‌راه یک تولدیم. هر بار در فروردین، سالی از سر گذراندیم و در پرده‌ی دوم بهار، جوان‌‌تر شدیم.

از هر کجای پایتخت، تمام نقشه‌ها نشانی این‌جا را بلدند. انگار همه‌ی شهر، خوش‌ذوق و بی‌طاقت، به سمت پله‌های ورودی می‌دوند.

باید نفس گرفت از آوردگاهی که هوای دم‌کرده‌اش، غنیمت‌ ناب این روزها و این دقیقه‌های تب‌دار است. از ابتدای این میهمانی تا انتهای پریشانی، چشم تمام بی‌قراران شهر بیدار است.

حس خوب ناخنک زدن به چیدمان بی‌ذوق انتشاراتی‌ها عجیب دلچسب است. برعکس قاعده و قانون، در مسیر این راهروها، تمام توقف‌ها دلیل کسب است.

در بزنگاه نازنینی که تمام هدیه‌ها کتاب می‌شود و آن‌جا که با توشه‌های رسیده از سایبان‌های آفتابی کانون، مسیر رسیدن جذاب می‌شود، وای که اگر از این قافله جا بمانی! تمام وزن شهر روی سرت خراب می‌شود.

بی‌گمان، دهه‌ی رونمایی از واژه‌های به صف نشسته‌ی حقیقی در جلدهای قابل لمس و خواندنی‌های در دسترس، احوالت را زیبا می‌کند. همین نمایش زودگذر اما پرخبر با قدم زدن در این اجتماع غریب و پرثمر، تقویم امسالت را زیبا می‌کند.

با عطر خوش کاغذکاهی‌ها و گلاسه‌ها در این اتمسفر بی‌رمق و بی هوا، آرام می‌شویم. این گونه است که دست و دلمان سیر می‌شود و با هم بی‌صدا تمام می‌شویم.

حرف نمی‌زنیم و شکایت نمی‌کنیم. در آوردگاهی که خوشرنگی‌اش از کتاب باشد، عقب نمی‌کشیم و رعایت نمی‌کنیم.

در این اوقات نفس‌گیر و جانانه با این زلال عطش‌شکن سالانه، برای پروانه شدن دل‌دل می‌کنیم. وعده‌ها را فراموش می‌کنیم و قراردادهای خنثی را باطل می‌کنیم.

اسم اردیبهشت که باشد یاد کتاب می‌افتیم. یاد تمام ساعت‌ها و روایت‌های بی‌نقاب می‌افتیم.

وقتی دلت برای نرسیدن و نیامدن غم دارد یعنی این انجمن بی‌تو و من چیزی کم دارد.

آن هم من و تویی که با کتاب بی‌تابیم و بی‌کتابی‌ها، دلیل بی‌گریز تمام خواب‌های دنیاست. نمایشگاه پرستاره و بی‌قواره‌ی ما عید تمام کتاب‌های دنیاست.

جزیره‌ی سرگردانی را متروک کن. دوباره ساعت‌ها را کوک کن.

Menu