گاهی وقتها دغدغههایت را گم میکنی. دلمشغولیهایت را حرف مردم میکنی.
خودت را با دیگرانی مقایسه میکنی که تو نیستند. مسیر، حرکت میکند و تو اندیشههایی داری که نو نیستند.
گاهی وقتها دست و دلت را خالی میبینی. همهی هدفهای بزرگت را خیالی میبینی.
این وقتهای گذرا اما پرماجرا چراغی را که برایت خورشید شده خاموش نکن. حواست را نگه دار و روزنههای خوشرنگ پنجره را فراموش نکن.
از یاد نبر نقشهای که در دست گرفتهای کوچک نیست. برای رسیدنهای زیبا، نشانههایی که از بنبست گرفتهای کوچک نیست.
بگرد و ببین انگیزههای ارغوانیات را کجا گذاشتهای؟ شاید رؤیای آفتابیات را لای کتاب آبیات جا گذاشتهای!
تو خودآموز بزرگی هستی که پس از هر آزمون از نو به دنیا میآید. رفیق سختکوش عصرهای جمعه که هر بار در تفسیر پرسشها و پاسخهای کانون، از نو به دنیا میآید.
جهان، آیینهی افسوس تو نمیشود. این دلزدگیها هیچ وقت مخصوص تو نمیشود.
به ساعتهای فرصتسوز نپیوند و به گلایهها کمک نکن. دفتر برنامهریزیات را باز کن و به پروانه شدن شک نکن.
نزدیک است که از خانگیترین حوالی راهبردی شدن، رؤیاپوش شوی. میتوانی از حافظهی ترکبرداشتهی رخوتهای این حکایت، فراموش شوی.
از واحدهای دهتایی، از تراز و درصد، از پیروزی یا شکست، از همان جایی شروع کن که پیشرفت زانو زده است.
یکی از همین ساعتهای بیبرنامه، نقشههای بنیادیات را پیریزی کن. روبهروی غروب که ایستادی طلوع فردا را پرهیاهو رنگآمیزی کن. آن وقت دیگر تمام بارانهای فصلی، شبیه شکوه تو به رنگینکمان مینشینند. در دوران گذر از روزهای بیاتفاق، جزوههای تاخوردهات خوشقواره میشوند و توانستنهای بیدسترس، رؤیای پرماجرای تو را میبینند. از تازه شدن در هیجان این مسیر لذت ببر. برای هدفهای روشن و نقشههای شیرینت، گل و عطر و شکلات بخر. گاهی وقتها دغدغههایت را گم میکنی. برمیگردی و قصه را از آخر تجسم میکنی.