دنیا پُر از چیزهای عجیب و غریب است و همه چیز در آن امکان دارد. برای مثال، شخصی که برگ برنده در دست دارد، ممکن است به ناگاه بازنده شود. میپرسید چهطور؟ یک روز که مادربزرگِ مادربزرگ مادربزرگم برای دیدن جادوگر پیر رفته بود، هر چه کلون در را زده، کسی جواب نداده و این در حالی بوده که از درون کلبه، صداهایی به گوش میرسیده است. پس از گذشت چند دقیقه، جادوگر پیر نفسزنان در حالی که چیزی شبیه این توریهایی که با آن پروانه میگیرند در دستش بوده، در را باز میکند و میگوید: «بالاخره گرفتمش»؛ اما، ناگهان ورق کاغذ کوچکی که دو تا بال هم داشته از مقابل چشمانش پر میکشد و به آسمان میرود؛ در همان حال آه از نهاد جادوگر پیر برمیآید که: «ای داد! مرغ از قفس پرید!» در آن لحظه تنها کاری که از دستش برمیآمده این بوده که اوج گرفتن کاغذ را نظاره کند؛ پس از آن با ناله و افسوس تعریف میکند که چهطور با زحمت فراوان توانسته این برگ را که به آن «برگ برنده» میگفتند، شکار کند و مدتها آن را نزد خود نگه دارد و در آن مدت نیز با دقت هر چه تمام از آن مواظبت کرده به شکلی که یقین پیدا میکند که دیگر هیچ وقت آن را از دست نمیدهد؛ اما پس از مدتی که «برگ برنده»، جادوگر پیر را سرگرم کارهای غیر ضروری میبیند، فرصت را غنیمت شمرده و مابقی ماجرا... .
اما چرا اینطور میشود؟ دلیلش چیست؟
کتاب کهنهی جادوگر پیر را ورق زدم تا به ماجرای «برگ برنده» رسیدم. در حاشیهی آن صفحه این جملات به چشم میخورد که البته بر اثر مرور زمان کمرنگ شده بود:
«وقتی همه چیز بهخوبی پیش میرود، همیشه یک خطر بزرگ وجود دارد و آن این است که آدم خاطرجمع میشود؛ یعنی خیالش راحت میشود. راحتی خیال نیز، تنبلی به همراه میآورد و آدم فکر میکند همه چیز همیشه به همین شکل باقی میماند؛ اما این گونه نیست.»
از موفقیت خود خشنود باشید و لذت ببرید؛ اما همیشه دربارهی اینکه چگونه به اینجا رسیدید و توانستید این موفقیتها را به دست آورید، فکر کنید. آدمها به طور طبیعی تمایل دارند پس از کسب هر موفقیت، به خود استراحت بدهند؛ اما باید بدانید تنها کسانی برندهی نهایی هستند که تا پایان بازی از تکاپو نمیافتند.