مبینا وطنخواه، کلاس هشتم از بندرعباساین مقاله را دربارهی معلم نوشته است.
یادداشتهای خود را به آدرس azmoon.mag@gmail.com بفرستید.
قدمهایم را تندتر کردم. هوا خیلی سرد بود؛ آنقدر که به مغز استخوانم نفوذ کرده بود. دستهایم یخ زده بود و از سرما میلرزیدم. دیگر برای گرم کردنشان تلاش نمیکردم؛ چون نفسهایم هم سرد شده بود. با امید اینکه سریعتر به خانه برسم باز به سرعت قدمهایم اضافه کردم. کمی جلوتر رفتم. داشتم از وسط محوطهی سبز پارک رد میشدم که خانمی را دیدم که روی صندلی چوبی کنار پارک نشسته بود و به گوشهای خیره شده بود. همان جا ایستادم و نگاهش کردم. در آن لحظه مغزم به پاهایم دستور داد تا پیش او برم. او با وجود سرمای طاقتفرسای تبریز یک پالتوی قدیمی مشکی به تن داشت. کنارش نشستم و گره شالگردنم را باز کردم و دور گردن او بستم. او که تا آن موقع متوجه حضور من نشده بود سریع سرش را بالا آورد و با چشمهای قهوهایاش که به خاطر سن بالاش پر از غم و غصه بود به من نگاه کرد اما بعد از چند ثانیه نگاهش را از من گرفت. نفسم بند آمد. وقتی مغزم چروکهای صورت او را کنار زد و تصویر واضحی از یک نفر به من نشان داد باورم نمیشد! امکان نداشت! بعد از 25 سال! من این خانم را خیلی خوب میشناختم. او 25 سال پیش معلم من بود. دستان سردم را جلو بردم و دستانش را که حالا بعد از گذشت 25 سال چروک شده بود در دست گرفتم. ذهنم به 25 سال پیش سفر کرد و خاطرات برایم واضح شدند. کمی به سمتش متمایل شدم. سعی کردم تهماندهی انرژیام را به کار ببرم.
- خانم مصلینژاد!
سرش را برگرداند و به من نگاه کرد و دوباره به همان جای قبلی زل زد. نفس سردم را بیرون دادم و دوباره اسمش را صدا زدم.
- خانم مصلینژاد، سلام! مرا به یاد میآورید؟ 25 سال پیش من دانشآموز شما بودم.
این بار سرش را به سمت من برگرداند و با لبخند آرامش که فکر کنم آن هم از شدت سرمای بهمن ماه تبریز یخ زده بود به من نگاه کرد و گفت:
- ت...تتتتت...تو؟
- بله؛ خانم مصلینژاد! من، برای چه توی این سرما اینجا نشستهاید؟
این بار لبخندش محو شد و آه عمیقی کشید و بعد از چند لحظه گفت:
- من هم به همان دلیلی اینجا هستم که تو اینجایی.
لبهایم را تر کردم و گفتم:
- 25 سال خیلی زیاد است، خیلی زیاد! مگر نه؟
بدون مکث جواب داد:
- بله؛ خیلی زیاد است، خیلی! در عین حال خیلی کم است.
بعد از چند لحظه ادامه داد:
- از تو چه خبر؟ در این 25 سال چهکار کردی؟ همه چیز خوب است؟
من مثل تمام 25 سال گذشته سکوت کردم. فکر کنم جنس سکوتم را فهمید؛ چون قبل از اینکه جوابی بدهم گفت:
- فهمیدم.
عینکش را کمی جابهجا کرد و منتظر عکسالعملی از طرف من شد.
- راستش هیچ چیز خوب نیست هیچ چیز. آن وقتها که برایم از زندگی و آینده تعریف میکردید هیچ وقت فکر نمیکردم این جوری باشد. همیشه فکر میکردم همه چیز همان طوری میشود که میخواهم و برنامهریزی کردم اما هیچ چیز آن طور پیش نرفت. من حتی در خواب هم نمیتوانستم چنین چیزی را تصور کنم.
دستهایم را گرفت و سرم را روی شانهاش گذاشت.
- همیشه همین طور است. به من نگاه کن! بعد از این همه سال تنهایم. بعد از درس دادن به آن همه آدم هنوز تنهایم. بعد از حل کردن آن همه مجهول هنوز تنهایم. بعد از فهماندن آن همه چیز هنوز تنهایم.
اشکهایم راهشان را پیدا کردند.
- خانم! من در تمام امتحاناتم مردود شدم. من نمیتوانم ادامه بدهم. من دانشآموز بدی هستم.
آهی کشید و گفت:
- ما آدمها آن قدر سرگرم راضی نگه داشتن همه چیز و همه کس هستیم که یادمان رفته چگونه زندگی کنیم. آخر سر هم تنها میمانیم.
- بچههایتان کجا هستند؟
- نمیدانم.
- خانم!
- بله!
- متأسفم!
- برای چه؟
- برای تمام تقلبهایی که کردم. برای تمام کمکاریهایم. برای تمام اشتباهاتم. برای همه چیز متأسفم.
- مهم نیست! من خیلی وقت است که بخشیدمت.
- خانم!
- بله!
- متأسفم!
- برای چه؟
- برای تمام روزهایی که قدرتان را ندانستم.
- مهم نیست! ما آدمها هیچ وقت قدر یکدیگر را نمیدانیم.
- خانم!
- بله!
- من متأسفم!
- برای چه؟
- برای تمام 25 سال گذشته.
- مهم نیست! آن 25 سال تو را بخشیدم.
- خانم!
- بله!
- دوستتان دارم.
- برای چه؟
- برای همه چیز.