تصور کن تیرماه سال 96 است. روی صندلی حوزهی امتحان نشستهای. با جواب دادن به هر سؤال، تک تک روزهای قشنگت را میسازی. فکر کن به همهی سختیهایت. به همهی روزهایی که زود میگذرند؛ چشمهایت را ببند. حال خوب تو آن روز با تلاش امروزت رقم میخورد. بیحوصلگی، کسلی و خستگی بیمعناست وقتی خدایی داری که با بودنش آرامش مییابی، که هر لحظه با دیدن تلاشت دستهایت را محکمتر از قبل میگیرد. خدایی که با لبخندش امیدوارت میکند که نگاهت را از هدفت برنداری و جا نزنی.
تو برترین مخلوق خداوند هستی. آیندهات نیز باید بزرگتر از این حرفها باشد؛ زیرا به تو ارادهای داده که با آن میتوانی به همهی مشکلات و سختیهای راهت غلبه کنی؛ ارادهای که میتوانی دنیا را تغییر دهی.
خورشید زیبای آیندهات طلوع میکند. صبور باش و تو هم برای طلوع آن تلاش کن تا روشنایی و گرمای دلنشینش سردی این روزها را جبران کند.
آن وقت است که رؤیای نابت حقیقی میشود. آن وقت است که ثانیهای از زندگی شیرینت را با هیچ چیز عوض نمیکنی.
آن موقع است که دنیایت رنگ عوض میکند؛ به همان رنگی که تو دوست داری.
برای خوشرنگی آیندهات بجنگ.
برای جاری کردن اشک شوق پدر و مادرت بجنگ.
برای شادیشان با توان بجنگ.
بجنگ و صبور باش که این روزهایت هم تمام میشوند.
از این پل کوچک زندگیات بهراحتی میگذری. هر قدمی که برمیداری خدا از تو یک قدم جلوتر ایستاده و فقط منتظر است تا دستایت را به دستهای رحیمش بدهی.
چشمهایت را ببند و با تمام وجود به او توکل کن. روح و جسم و دلت را بسپار به ذات احدیتش، به خود بیهمتایش.
آیندهات مبارک.
برای به دست آوردن این هدیهی خوشگل بجنگ دوست من! با تمام وجودت.