داستان‌های من و مشهدی بابا (1)

من یک پدربزرگ مهربان دارم که او را مشهدی بابا صدا می‌کنم. او بسیار مطالعه می‌کند حتی مجله‌های آزمون را از من می‌گیرد و با دقت مطالعه می‌کند.

داستان‌های من و مشهدی بابا (1)

من یک پدربزرگ مهربان دارم که او را مشهدی بابا صدا می‌کنم. او بسیار مطالعه می‌کند حتی مجله‌های آزمون را از من می‌گیرد و با دقت مطالعه می‌کند.

یک روز که در حال مطالعه‌ی درس فلسفه بودم بسیار کلافه و سردرگم بودم. تعداد فصل‌ها زیاد بود و من صفحات زیادی را خوانده بودم اما چیزی متوجه نشده بودم. در این زمان بود که پدربزرگ وارد اتاق شد و علت ناراحتی مرا پرسید. من که پدربزرگم را خیلی دوست داشتم به احترام او بلند شدم و گفتم: «سلام مشهدی بابا».

ایشان هم جواب سلام مرا داد و کنار من نشست. من برای مشهدی بابا توضیح دادم که چند فصل را خوانده‌ام اما چیزی یادم نمانده است. پدربزرگ به من گفت که یک فصل را بخوانم و کتاب را ببندم و آن یک فصل را به زبان ساده برای ایشان توضیح بدهم. این کار را برای هر فصل تکرار کردیم. واقعاً جالب بود! من حالا مطالب را بهتر به خاطر می‌سپردم.

پدربزرگ گفت: «این همان روش بازیابی است که من در مجله‌ی آزمون که شما بعد از هر آزمون می‌آوری مطالعه کردم.»

او درست می‌گفت. این اولین نوع بازیابی است و نسبت به خواندن چندباره‌ی مطالب، روش مناسب‌تری است.

Menu