فرزندانمان مهمترین سرمایهی زندگی ما هستند
لطفاً خودتان را معرفی کنید.
مادر: مهناز رضوانی هستم. کارشناسی پرستاری دارم و در بیمارستان شاغل بودم و الان هفت سال است که بازنشسته شدهام. بعد از بازنشستگی پنج سال هم با دانشگاه همکاری کردم و بعد از آن، بهخاطر پسرم دست از کار بیرون کشیدم. یک دختر بزرگتر از ارشان داریم که کارشناسیارشد زیستشناسی دارد.
پدر: سیدعلیرضا دلیلی، عضو هیئتعلمی مرکز تحقیقات کشاورزی و منابع طبیعی استان مازندران هستم. دکترای بیماریشناسی گیاهی دارم.
فکر میکنید همسرتان برای ارشان چهکار کرده است؟
مادر: تا کلاس پنجم دبستان، بیشتر امور تحصیلیاش با من بود. همسرم مدتی ایران نبود و نمیتوانست به کارهای ارشان رسیدگی کند. وقتی دیگر حضور دائم داشت، او هم در کنار من به امور آموزشی و درسی ارشان مشغول بود. دو سال آخر رابطهی ارشان با پدرش خیلی نزدیکتر شد و خیلی از برنامهریزیهای بچهها با کمک پدرشان انجام میشد. همسرم هرچه ارشان لازم داشت، برایش تهیه میکرد. البته رفتن به مدرسهاش فقط با خودم بود و حتی سال آخر هم خودم به مدرسهاش سر میزدم.
پدر: همسرم زحمت زیادی برای بچهها کشید و بهنوعی مدیریت منزل با او بود. فضای مناسبی ایجاد میکرد که ارشان بتواند درس بخواند. من هم سعی کردم با او همکاری کنم. پیگیریهای مربوط به مدرسه را خودش انجام میداد و در برنامهریزیها با من و بچهها هماهنگ بود. من سه سال در ایران نبودم و همهی زحمتها بر دوش همسرم بود؛ هرچند که ایشان هم شاغل بودند و مسئولیت سنگینی در بیمارستان داشتند. دو سال آخر، خود را بازنشسته کرد و ترجیح داد در کنار ارشان باشد. جا دارد از او بابت این زحمات تشکر کنم.
شما که هر دو درگیر کار بیرون بودید، چگونه میتوانستید برای بچهها هم وقت بگذارید؟
مادر: همیشه بچهها مهمترین قسمت زندگی ما بوده و هستند. کسب درآمد برایم اهمیت داشت؛ اما چیزی که بعد از من به جای میماند، بچههایم هستند و این مهمترین سرمایهی زندگیام است.
پدر: وقتی در خانه حضور دائم نداشتم، بهطبع قسمتی از کارهای من به دوش همسرم میافتاد و او هم نمیتوانست همه را تمام و کمال انجام دهد و بچهها در این وضعیت خودشان هم دستبهکار میشدند و بخشی از کارهایشان را خودشان انجام میدادند و باعث میشد مستقل شوند. ما هم در مسائل درسی، او را به استقلال رسانده بودیم. ارشان قبل از اینکه به مدرسه برود، با استفاده از سیدی آموزشی، خودش خواندن را یاد گرفت. کارهای خاصی از او میدیدم که تشویق میشدم آزادیعمل بیشتری به او بدهم.
خاطرات دیگری از او به یاد دارید؟
پدر: میخواست به کلاس دوم دبستان برود که از من تلسکوپ خواست. به فروشگاه رفتیم و مسئول فروشگاه از من خواست که اجازه بدهم چند سؤال از ارشان بپرسد که اگر چیزی بلد بود، برایش تلسکوپ بخریم. او به همهی سؤالات مسئول فروشگاه درست جواب داد و بعد متوجه شدیم از کتاب خوانده است. همیشه به نجوم علاقهمند بود. وقتی میخواست به چهارم دبستان برود، تصمیم گرفتیم او را در کلاس نجوم ثبتنام کنیم. در کلاس، همه از ۱۶ سال به بالا بودند و ارشان خیلی کوچک بود. به سؤالات مسئول آنجا جواب داد و آنها هم او را پذیرفتند. وقتی در کلاس نجوم مینشست، چیزی هم یادداشت نمیکرد؛ با این حال اول کلاس شد. برای زبان هم به کلاس زبان میرفت. وقتی سه ترم رفت گفت وقتش را میگیرد و میخواست خودش بخواند. ما هم به او گفتیم یک سال خودش بخواند و اگر خوب پیش رفت ادامه دهد. بعد از یک سال تعیین سطح شد و باید بگویم در زبان هم نابغه بود.
کمی از پدر و مادر خودتان بگویید.
پدر: پدرم کارمند ادارهی کشاورزی بودند و دیپلم داشتند. مادرم هم خانهدار بودند.
مادر: پدرم کارمند ادارهی برق و مادرم خانهدار بودند.
ارشان چند سال عضو کانون بود؟
پدر: پنج سال.
نظرتان راجع به کانون چیست؟
پدر: کانون مؤسسهی موفقی است و آمار هم همین را نشان میدهد. مبنای ما در برنامهریزیهایش برنامهی کانون بود. حتی معلمانش هم ترجیح میدادند طبق برنامهی راهبردی کانون پیش برود. البته بعد از عید برنامهاش را کمی تغییر داد و شخصیسازی کرد. کانون جامعهی آماری خوبی دارد و اعتماد ما را جلب کرده بود و همبستگی خوبی با برترها داشت.
مادر: برنامهریزیاش با خودش بود و پدرش هم نظارت میکرد. پیگیری جوابها و بررسی آزمونها و رتبههایش با من بود. رقیبهایش را هم رصد میکردم.