اخلاق خانوادگیمان ایجاب میکند همیشه یک ساعت قبل از ساعت مقرر، در محل موردنظر حاضر باشیم. وقتی همراه پدرم به حوزه رسیدیم، جزو اولین نفرات بودم. تنها چیز ناآشنا، سالن پر از صندلی بود. تا به آن روز این همه صندلی یکجا ندیده بودم.
سال ۱۳۷۹ کنکور دادم و طبعاً چیزهای مبهمی از آن روز در ذهنم مانده است. آن روزها فقط اسم کانون را شنیده بودم و از رسمش هیچ نمیدانستم. راستش از اتفاقات کنکوری هم خبر نداشتم. فقط میدانستم قرار است یکسری سؤال که البته تعدادشان هم کم نیست، آنهم برای رشتهی انسانی، جلویم بگذارند و من هم باید تند و تند و بدون فوت وقت، به آنها جواب بدهم. نه روش ضربدر و منها به گوشم خورده بود و نه چیزی از زمانهای نقصانی و استراتژی بازگشت میدانستم. هرچند طبق ترتیب دفترچه پاسخ دادم، واقعاً نمیدانستم دارم کار درست را انجام میدهم. وقتی به سؤالات ریاضی رسیدم، فقط به ۷ سؤال پاسخ دادم و بقیه را کنار گذاشتم. آخر، در ریاضی ضعیف بودم و پاسخ به این چند سؤال، حکم فتح قله را داشت.
وقتی سؤالات تمام شد و یک بار هم به آنها برگشتم، در نهایت، یک ساعت دیگر وقت داشتم و چارهای نداشتم جز اینکه سرم را روی صندلی بگذارم و بخوابم. وقتی از جلسهی کنکور بیرون آمدم، مطمئن بودم سال بعد در کلاسهای دانشگاهی مینشینم که انتخابش کرده بودم و کتابهایی را میخوانم که دوستشان دارم؛ شاید به این دلیل که روز کنکور، عادیتر از همیشه بودم.