کفشهایم در خیابانهای تقویم، همهی مساحت رؤیا را قدم میزند. مهرگان، جهان کوچک من را طلاپوش میکند. رؤیاهای بیداری در تعبیر باران به شگونهای ناب، لبخند میزنند. در میهمانی خاطرههای گمشده، انگیزههای ارغوانی به فنجانهای عصرگاهی آرامش، دعوت میشوند.
بارانهای نقرهای که مینشیند روی لباسم... شاعرترین عابری میشوم که میشناسم.
در ضیافت سرد و ساکت رنگها، کنار خورشیدک هاشورخوردهی بیتماشا، به دستهایی که بوی بنفشه میگیرند عادت کردهایم. در حضور بیعبور پلکهای بیمنظره، با همین برگهایی که پیش پای خاطره، بینفس شدهاند رفاقت کردهایم. ما اتفاق باران و برگ و برنامه را در هنگامههای مکث و پرسه و ادامه، برای نیمکتهایی که ساعتها را به وقت فردا نشان میدهند حکایت کردهایم.
چهقدر تولد گرفتهایم با آبان! چهقدر جوانتر شدهایم با باران! چه سال نوها که در حوالی برگریز، برایمان تحویل شدهاند و چه گلها که از دل این جوشش رخوتنما به جوانه رسیدهاند!
پاییز، پشت رؤیای کاجهایی که زیر موسیقی باران به خواب رفتهاند، با یک برنامه، راهبردی میشود. نمای سوم طبیعت در شاعرانهترین زیستشناسی، تصویری حیرتانگیز به قابهای دنیا هدیه میکند. آلبوم فصلها با برگهای سبز ورق میخورد و در قابهای زرد به آرامش میرسد. چه اشارت آشنایی! ببین کار تصویرسازی ما با پاییز به تماشا کشیده است.
در نوستالژیکترین هفتههای سال، روزنامهها "دوهفتهنامه" میشوند تا سالنامهی خوشرنگی که بهارش را با مهر جشن میگیرد، قاصدکهایش را سمت بنفشههای اردیبهشت روانه کند. دوباره از بنیاد همدلانهترین کانونی که موفقیتهایش اتفاقی نیست، صدای زنگ برنامهریزی برای رویش فرصتهای برابر به گوش میرسد. هنوز مهر که میبارد پاییز زیباتر میشود. من برگهای جوهریام را از آبان پس میگیرم و تو با مشقهای آذر، تازه میشوی.
حالا "رفیق روزهای شعر و درس و برنامه"! پاییز زیباست.