درک و رضایت دانشآموزان در کلاس درس علاقهام را به تدریس بیشتر میکرد
لطفاً خودتان را معرفی کنید.
من کامران سهرابی متولد ۱۳۲۹ رومشکان استان لرستان هستم. تا کلاس ششم دبستان در روستاهای رومشکان تحصیل کردم. چون از ششم به بعد دبیرستان نداشت، برای رفتن به مدرسه به پلدختر در۴۰کیلومتری آنجا رفتم. بههرحال آنجا هم مشکلات زیادی از لحاظ آموزشی و امکانات داشت. در خانهای زندگی میکردم که یک حیاط داشت با چند اتاق و من و برادرم در یکی از اتاقهای آنجا زندگی میکردم. سه سال اول دبیرستان بهسختی گذشت. برای سه سال دوم باز هم مدرسه نداشتم و مجبور شدم به کرمانشاه بروم. آنجا هم دور از خانواده دورهی دبیرستان را پشت سر گذاشتم و در سال ۱۳۴۹ دیپلم گرفتم. به خدمت سربازی رفتم و سپاهی دانش شدم. آن زمان برای دانشگاه میخواندم و همان سال در رشتهی زیستشناسی قبول شدم. بعد از گرفتن کارشناسی مدتی در کرج مشغول به کار شدم. با این حال علاقهی زیادی به تدریس داشتم و فکر میکردم شغل معلمی تنوع زیادی برایم خواهد داشت و هیچوقت به روزمرگی نمیافتم. من چهار شغل عوض کردم. مدتی در سازمان محیطزیست خدمت کردم. مدتی در بیمارستان کار کردم. در سرمسازی حصارک کرج عضو هیئتعلمی بودم؛ اما دیدم هیچ کدام با روحیهی من سازگار نیست. در نهایت، معلمی را انتخاب کردم و سال ۱۳۵۷ در آموزشوپرورش خرمآباد استخدام شدم. در همان سال اول، کارم با استقبال زیادی روبهرو شد و دلیل آن علاقه به این کار بود. بعد از مدتی ازدواج کردم و اکنون سه دختر دارم. دو نفر از آنها در کانون کار میکنند و سومی هم پزشک است. سال ۱۳۶۴ به دلایلی به آلمان رفتم و در دپارتمان بیولوژی مشغول به کار شدم؛ اما طاقت نیاوردم و به ایران برگشتم و دوباره تدریس را در خرمآباد ادامه دادم. این بار شوق و شور بیشتری داشتم. همان زمان با روزنامهها هم همکاری داشتم. سال ۱۳۷۱ با خانواده به تهران آمدم. یکی از دوستانم خانهای داشت و از من خواست که آنجا را مدرسه کنیم. مدرسه را با وجود مشکلات اقتصادی سامان دادیم و اسم آن را گذاشتیم امیرکبیر. دوستان فرهنگیام باورشان نمیشد بتوانم در مدت کوتاهی چنین کاری را انجام دهم. بعد از دو سال از من خواستند که مدرسه را تحویل دهم و با کلی ضرر و زیان آن را تحویل دادم. سال ۱۳۷۴ با کانون آشنا شدم و دخترم را در آزمونها ثبتنام کردم. وقتی بیشتر با برنامههای کانون آشنا شدم، تصمیم گرفتم این امکانات را در خرمآباد هم داشته باشیم. با مرحوم عبدلزاده صحبت کردم و ایشان هم موافقت کرد. سال ۱۳۷۶ دوباره به خرمآباد منتقل شدیم. من جزء اولین کسانی بودم که نمایندگی گرفتم.
چه شد که پا در راه معلمی گذاشتید؟
اعتقاد کلی من این است که انسان هر کاری را انجام میدهد اگر مخاطبی داشته باشد که او را درک کند انجام آن کار لذتبخش است. من هر حرفهای را انتخاب میکردم با ماده سروکار داشتم و بازخورد انسانی مستقیم از آن نداشتم. در معلمی از انسانها بازخورد میگیریم و از چشم آنها میخوانیم که راضی هستند یا خیر. این بازخوردها به من انگیزهی کارکردن میداد. یکی از دلایلی که من را تشویق کرد که نویسندگی را شروع کنم، ایدههایی بود که از کلاسهایم گرفتم و با فرهنگها و تفکرهای مختلف آشنا شدم. یادم میآید سال اول تدریس، یک مطلب را ده بار میخواندم و با همسرم تمرین میکردم تا اشکالاتم را متوجه شوم. گاهی همسرم از این همه تمرین من خسته میشد. دوست داشتم کارم را طوری انجام دهم که کسی نتواند ایرادی بر آن وارد کند. من آدم منظمی هستم و این ویژگی را از پدر و مادرم دارم. معلمی از نظر من بهترین شغل است، بهشرط آنکه دانستههایمان را بهروز نگه داریم و با آمادگی به کلاس درس برویم. من همین الان هم دوست دارم به کلاس درس بروم و تدریس کنم. وقتی برای پشتیبانها جلسهی آموزشی میگذارم، همان احساس لذتبخش تعلیم را پیدا میکنم.
در این مسیر الگوی خاصی در معلمی داشتید؟
وقتی کلاس ششم دبستان در روستا درس میخواندم، معلمی داشتم به نام آقای علی نجفآبادی. او جوان نابغهای بود که ۶۰ سال پیش در آن روستای محروم روزی ده صفحه از کتاب بینوایان را برای ما میخواند. او واقعاً تأثیر زیادی روی من گذاشت. اولین کتابی که نوشتم با عنوان «دیدار پس از ۵۰ سال» به نام اوست. دومی نفری که باعث شد این مسیر را انتخاب کنم معلمی بود به نام آقای سیدزاده که ریاضی درس میداد. خیلی منظم و قانونمند بود. معلمان اگر بهدرستی رفتار کنند میتوانند سرمنشأ ارتقای فکری جامعه باشند.
شما از معلمان خود تأثیر زیادی گرفتید. آیا شما هم چنین تأثیری را بر دیگران گذاشتید؟
شروع هر کاری اصولاً سخت است؛ اما برعکس معلمی از همان اول برایم آسان و لذتبخش بود. وقتی از حرکات دانشآموز رضایت و درک را میفهمیدم علاقهام به این کار بیشتر میشد و سعی میکردم خودم را ارتقا دهم. اگر به گذشته برگردم و انواع شغلها را پیش رویم بگذارم، باز هم معلمی را انتخاب میکنم و خودم را در این حرفه کارآمد میدانم. هیچچیز مثل تدریس و معلمی نمیتوانست من را ارتقا دهد. پدرم اهل شعر بود و این موضوع روی گفتمان من تأثیر گذاشت و وقتی معلم شدم از یاددادن به دیگران لذت میبردم. در این سالها افراد زیادی از دانشآموزانم به درجات عالی علمی رسیدهاند و گاهی بعضی از آنها را میبینم و اظهار محبت میکنند. بهنظرم اگر کسی کارش را طبق برنامهریزی انجام دهد، امکان ندارد دیگران متأثر نشوند.
آیا روش خاصی در تدریس زیست داشتید؟
وقتی به کلاس میرفتم از همان سال اول درس جلسهی قبل را بدون استثنا از همه میپرسیدم؛ حتی اگر ۵۰ نفر بودند. این روش را از آقای سیدزاده الگو گرفتم. باعث میشد دانشآموز با آمادگی به کلاس بیاید؛ چون میدانست که حتماً یک سؤال از او پرسیده خواهد شد. روش دیگرم این بود که امکان نداشت بعد از سه جلسه تدریس امتحان نگیرم؛ البته به این صورت بود که بچهها میتوانستند از کتاب درسی برای پاسخدادن استفاده کنند. سوم اینکه در کلاس با دانشآموز شوخی نداشتم و اعتقاد دارم که بزلهگویی در شأن یک معلم خبره نیست.
شما نویسندگی هم میکنید. دربارهی این فعالیت خود هم بگویید.
خیلی دوست داشتم معلم دبستانم را بعد از ۵۰ سال ببینم. به هر طریقی بود نشانی او را پیدا کردم و وقتی او را دیدم به پایش افتادم و گریه کردم. چند ساعتی با هم صحبت کردیم و همان لحظه تصمیم گرفتم داستان خودم با آقای نجفآبادی را بنویسم. این بابی شد تا متوجه شوم میتوانم در این زمینه کار کنم. کتاب دوم را بهنام «ناگفتهها» نوشتم. جریان این کتاب به زمان دانشآموزیام برمیگردد که با چه مشکلاتی روبهرو بودم. سومین کتابم رمانی به نام «نان و قند» است.