ادب پارسی - خاطره‌بازی

دور هم جمع شده بودیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم. هرکس از شیطنت‌های دوران کودکی‌اش تعریف می‌کرد.

ادب پارسی - خاطره‌بازی

با یاد خدا باش به هرجای که هستی                 بی‌یار نگویم به تو هشیار، که مستی


دور هم جمع شده بودیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم. هرکس از شیطنت‌های دوران کودکی‌اش تعریف می‌کرد. نمی‌دانم این خاصیت گذشت زمان است یا ویژگی دوران کودکی و نوجوانی که اتفاقات در زمان خودشان ممکن است خوشایند نباشند؛ اما چند سالی که می‌گذرد، جذاب و جالب‌ می‌شوند و به آن‌ها می‌خندیم.

یکی از دوستان گفت: «از بازیگوشی‌های دوران کودکی من وقتی بود که بچه‌دبستانی بودم. مادرم مقداری پول برای خریدن چند قلم جنس به من داد؛ اما من که بچه‌ای سربه‌هوا بودم، فقط جملات پایانی او در ذهنم ماند که گفت: ’’نان هم بگیر.‘‘ من هم به نانوایی رفتم و همه‌ی پول‌ها را برای خرید نان به شاطر دادم. با سختی فراوان نان‌ها را بر دوش گرفتم و به خانه آوردم. مادرم تا من و نان‌ها را دید، مثل برق‌گرفته‌ها، به لرزه افتاد و سرخ شد که: ’’بچه، این‌همه نان را می‌خواهم چه کار؟!‘‘ و اصرار که: ’’یاالله۱ باید بروی و نان‌ها را پس بدهی.‘‘ من هم دوباره نان‌ها را روی دوش گذاشتم و به نانوایی رفتم. قیافه‌ام را مظلوم کردم و خودم را کشتم تا دوسه قطره اشک بریزم که نشد و فقط توانستم بغض کنم و لب برچینم تا بلکه شاطر دلش به رحم بیاید و خرید اشتباهی را از من پس بگیرد؛ اما شاطر زیر بار نرفت؛ چون در راه خانه از هر نانی یک تکه کنده بودم و خورده بودم.»

صدای خنده‌ی بچه‌ها بلند شد. من گفتم: «روزی ساعت اول، درس فارسی داشتیم. معلم تأکید کرده بود که درس خواهد پرسید و من با این طرز تفکر که فارسی زبان مادری‌ام است و همه‌چیز را بلدم و نیازی به مطالعه ندارم، به مدرسه رفتم. زد۲ و معلم مرا صدا کرد. با اطمینان و محکم از جای خود برخاستم و مقابل دبیر محترم ایستادم. ایشان پرسیدند: ’’با توجه به این بیت:

یکی تیر الماس‌پیکان چو آب                         نهاده بر او چار پرّ عقاب

چرا به تیر، پر عقاب می‌بستند؟۳‘‘ من هم درنگی کردم و گفتم: ’’خب، برای این‌که خوشگل شود.‘‘ صدای خنده‌ی انفجاری بچه‌های کلاس پشتم را لرزاند. معلم از زیر عینک نگاه تندی به بنده کرد و پرسید: ’’در بیت زیر سروده‌ی مولانا:

نی حریف هر که از یاری برید                        پرده‌هایش پرده‌های ما درید

مفهوم چیست؟۴‘‘ کمی این‌پا و آن‌پا کردم و گفتم: ’’به‌نظر من مولانا در این بیت به پایتخت اسپانیا اشاره کرده است: مادرید.‘‘ کلاس باز هم غرق‌درخنده شد و من درست نمی‌دانستم دلیل این خنده‌ها چیست. معلم عینکش را برداشت و در چهره‌ی من دقیق شد. شاید می‌خواست ببیند بازی درآورده‌ام یا جدی هستم. من که صورتم داغ شده بود، نگاهم را دزدیدم و به موزاییک کف کلاس خیره شدم. معلم سینه‌اش را صاف کرد و چشم‌غرّه‌ای۵ به بچه‌ها رفت و پرسید: ’’مار غاشیه۶ چیست؟‘‘ من که غاشیه را حاشیه شنیده بودم، کمی منّ‌ومنّ کردم و گفتم: ’’یک مار باادب است که از حاشیه، یعنی کنار، حرکت می‌کند تا مزاحم دیگران ن... ن... نباش... نباشد...‘‘ بچه‌ها دلشان را گرفته بودند و غش‌وریسه می‌رفتند. بعضی‌ها شُرشُر از چشمشان اشک می‌ریخت. معلم از جایش بلند شد و من کمی عقب رفتم. واقعاً نمی‌دانستم قضیه تا این حد جدی است. یعنی فکر نمی‌کردم نتوانم به پرسش‌ها جواب دهم. معلم کمی جلو آمد و زُل زد توی چشم‌های من و گفت: ’’این‌ها را از کجا می‌آوری؟‘‘ دیدم در این شرایط بحرانی هیچ‌چیز به اندازه‌ی صداقت مرا نجات نمی‌دهد. گفتم: ’’من... من... همیشه فکر می‌کردم ادبیات یک چیز بافتنی است و بالاخره می‌توان برای هر پرسش جوابی بافت؛ نه... جوابی بافت و گفت...‘‘ باز کلاس غرق‌درخنده شد و معلم که خنده‌اش گرفته بود، با لحنی ملایم‌تر گفت: ’’و حالا چه درسی گرفتی؟‘‘ گفتم: ’’ادبیات سرشار است از لغاتی که باید مفاهیم آن‌ها را بدانیم و کنایات و تعبیراتی که در بیشتر موارد از ظاهر جمله دریافت نمی‌شوند و پُر است از فنونی که باید برای درک بهتر متون، آن‌ها را بشناسیم.‘‘»

خاطره‌ام که تمام شد. دوستانی که دور و برم نشسته بودند، حرف‌های مرا تأیید کردند و برای این‌که بیازمایند که آیا عبرت گرفته‌ام یا نه، هرکدام ترکیبی از من پرسید: «واژه‌های مترادف جنگ را بگو۷. آیا تیبر همان تبر خودمان است؟۸ هم‌آوای واژگان قدر و مستور چیست؟۹ و...»

پاورقی:

1. زود باش؛ 2. اتفاقاً؛ 3. برای این‌که تیر، راست و سریع برود؛ 4. رسواکنندگی نی؛ 5. نگاه تند؛ 6. ماری بسیار خطرناک در دوزخ؛ 7. کار، پرخاش، آورد؛ 8. تیبر، نام رودی در ایتالیا؛ 9. غدر: مکر/ مسطور: نوشته‌شده.

Menu