دلم رشحهی1 بحر اِنعام2 توست چو ماهی، زبان زنده از نام توست
«ما در طول این عمری که از خدا گرفتهایم، موجود یککتابی شنیده بودیم، آدم یکغذایی دیده بودیم، موسیقی تکنوازی شنیده بودیم، اما آدم یکفعلی ندیده بودیم.
خدابیامرز دایی آقای دکتر اسلامی ندوشن و خالهی ایشان به فرمودهی خودشان موجودات یککتابی بودهاند. یعنی علاوه بر قرآن و مفاتیحالجنان که در همهی خانهها بوده است، این عزیزان فقط یک جلد کلیات سعدی داشتهاند.3
یا مثلاً اکبرآقا، بزرگِ خاندان ما، که چشمم کف پایش4 الان در سنّ نودوپنجسالگی سرحال و سلامت، زندگی میکند، خوراکش نان و ماست است و به گفتهی خودِ بزرگوارش، ماست، هم غذاست و هم دوا؛ یعنی یکغذایی است.
اما اینکه یک نفر فقط با یک فعل سخن بگوید و با دیگران ارتباط برقرار کند، عجیب است. اینکه یک آدمی تکفعلی باشد، نوبر5 است.»
خالهخانم چشمهایش را گِرد کرده بود و تندتند این حرفها را به زبان میآورد و ضمن گفتن، سبزیهایش را هم پاک میکرد و گاهی آنقدر هیجانزده میشد که سبزیهای پاکشده را میریخت در ظرف آشغال سبزیها. بعد هم که میدید چه کاری کرده، کفری میشد6 و دوباره سبزیهای پاکشده را پاک میکرد.
«دیروز رفتم منزلشان...» من پریدم وسط حرف خالهخانم و گفتم: «منزل یکفعلی؟» خالهخانم از پشت عینک تهاستکانیاش نگاه تندی کرد و من را که به سمتش خیز برداشته بودم، تا کنجکاویام را دربارهی موجود یکفعلی بیشتر متوجه شود، سرجایم نشاند. با کمی عتاب گفت: «بله... منزل موجود یکفعلی... رفته بودم با خالهجانم دیداری تازه کنم که این یکفعلی هم از راه رسید.» باز یادم رفت که نباید وسط حرف خالهخانم بپرم. پس پریدم و ایشان این بار با غیظ7 بیشتر گفت: «بچهجان، دندان به جگر بگیر8 ببینم چه میگویم» و ادامه داد: «نزدیک ده دقیقه حرف زد با یک فعل!» تا آمدم بپرم وسط حرف خالهخانم، دنبالهی کلامش را گرفت و گفت: «یکفعلی دربارهی خانهی جدیدش صحبت میکرد و میگفت "خانه را تازه گرفتهام9؛ اما همان روز اول گرفتم10 که گران گرفتهام11. تمام لولههای خانه گرفته است12. آدم در این خانه دلش میگیرد13. حالا گرفتم14 که لولهها را درست کردیم، پلهها را چه کنیم که از بس زیاد است، پایمان گرفته است15..." خلاصه عزیزجان، آنقدر گرفتوگیر در جملههایش بود که ما فکر کردیم کلاً ما را گرفته است16.»
من که از بس خندهام را در گلو حبس کرده بودم، نفسم گرفته بود، ناگهان منفجر شدم و شروع کردم قاهقاه خندیدن. خالهخانم هم که از خندهی من خندهاش گرفته بود، با من همراه شد. بیشتر از هنرنمایی آدم تکفعلی، از هوش و حافظهی خالهخانم خوشم آمده بود و بعد برایش گفتم که این موضوع، یکی از مباحث درسهای ماست. خالهخانم که تعجب کرده بود، بادقت به توضیحات من گوش میداد:
«خالهجان، این خودش یک هنر است و شاعران، افعال را در اشعار خود به معانی گوناگون به کار بردهاند.» بعد هم چند بیت برایش خواندم. خالهخانم هم که طبع لطیفی دارد و ادبدوست است، لذت میبرد و بیتهای بیشتر میخواست:
هر چند ما بدیم، تو ما را بدان مگیر شاهانه ماجرای گناه گدا بگو (بازخواست مکن)
نگرفت در تو گریهی حافظ به هیچ روی حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست (اثر نکرد)
بگیر ای جوان دست درویش پیر نه خود را بیفکن که دستم بگیر (کمککردن)
پاورقی:
1. ترشح، قطره
2. بخشش
3. درس ذوق لطیف، فارسی یازدهم
4. این جمله را برای دفع چشم زخم میگویند.
5. تازه و جدید
6. عصبانی میشد.
7. خشم
8. صبر کن.
9. خریدهام.
10. فهمیدم.
11. خریدهام، اخذ کردهام.
12. مسدود شدهاند.
13. غمگین میشود.
14. فرض میکنم.
15. منقبض شده است.
16. با ما شوخی میکند.