ادب پارسی - دروغ‌بافی

می‌گویند در روزگاران قدیم، شتر و گرگ و روباه که دوستان صمیمی بودند، تصمیم گرفتند با هم به گردش بروند و یک روز را در طبیعت باشند و استراحت کنند.

ادب پارسی - دروغ‌بافی

به نام خداوند سرو چمن                    خداوند برگ و گل یاسمن


می‌گویند در روزگاران قدیم، شتر و گرگ و روباه که دوستان صمیمی بودند، تصمیم گرفتند با هم به گردش بروند و یک روز را در طبیعت باشند و استراحت کنند. آن‌ ها برای این‌که در بین راه گرسنه نشوند، یک قرص نان با خود بردند. یکی‌دو ساعت که راه رفتند، خسته شدند و کنار رود زیبایی نشستند؛ اما بر سر این‌که قرص نان را چه کسی بخورد با هم اختلاف پیدا کردند. دعوا شد و بالاخره قرار شد هر کدام سنّ و سال خویش را بگوید تا آن‌ که از همه بزرگ‌تر است، نان را بخورد.

گرگ گفت: «سنّ من خیلی زیاد است. قبل از این‌که خدا این جهان را خلق کند، مادرم مرا هفت روز زودتر به دنیا آورد.»

روباه گفت: «جناب گرگ راست می‌گوید. وقتی ایشان به دنیا می‌آمد، من هم بودم و در نگهداری از او که کودکی کوچک بود، به مادرش کمک می‌کردم.» چشمان گرگ از تعجب گرد شد و هرگز فکر نمی‌کرد که روباه این‌طور از دروغ او استفاده کند و دروغ بزرگ‌تری بگوید. تا گرگ و روباه مشغول بحث‌وجدل شدند، شتر گردنش را دراز کرد و قرص نان را برداشت و بر دهان گذاشت. چشمانش را بست و با لذت تمام نان را جوید و قورت داد. وقتی چشمانش را باز کرد، دید گرگ و روباه از تعجب شاخ درآورده‌اند. پس، با آرامش گفت: «دوستان مهربان، اصلاً هر کس هیکل درشت و اندام ورزیده‌ی مرا ببیند می‌فهمد که من از هر دوی شما بزرگ‌تر هستم و بیش‌تر دنیا را دیده‌ام و بیش‌تر بار کشیده‌ام.»1

پاورقی:

1. بازنویسی حکایتی از سندبادنامه

Menu