دو باز1
به نام خدایی که مام2 آفرید دل مادران مهرفام3 آفرید
روزی دو باز شکاری، که با هم دوست بودند، در آسمان آبی پرواز میکردند. باز طلایی به دوستش، باز سپید، گفت: «دوست عزیز! راستش را بخواهی دلم خیلی گرفته است.» باز طلایی بالهایش را به هم زد و در هوای پاکیزهی دشت چرخی زد و گفت: «چرا غمگین هستی؟ چه پیشامدی تو را ناراحت کرده است؟» باز سپید با بیحوصلگی روی شاخهی درخت بلندی نشست و نالید: «تا کی در این کوه و دشت پرواز کنیم؟ دیگر خسته شدهام.» دوستش که از حرفهای او تعجب کرده بود، گفت: «پس کجا برویم؟»
باز سپید به دوردستها خیره شد و با لحنی آرزومند گفت: «بیا با هم به شهر برویم. به کاخ پادشاه برویم و همبازی شاهزادهها شویم. شبها استراحت میکنیم و روزها برای شاهان، شکار میکنیم.»
باز طلایی گفت: «مگر اینجا چه عیبی دارد که میخواهی همنشین شاهان شوی؟» باز سپید پاسخ داد: «آنجا از چنگ عقابان در امان هستیم. غذایمان هم آماده است و در قصر زندگی میکنیم. هان؟... چه میگویی؟... میآیی؟»
باز طلایی آهی کشید و گفت: «دوست عزیزم! اگر تمام عمر در کوهسار باشیم و در سرمای زمستان سختی بکشیم و زیر باران بال و پرمان خیس شود، بهتر از این است که آزادی خود را از دست بدهیم و محکوم حکم دیگران باشیم.»4
پاورقی:
1. نوعی پرندهی شکاری که در قدیم تربیت میکردند تا برای شاه، پرنده شکار کند.
2. مادر
3. به رنگ خورشید
4. بازنویسی شعری از جنتی اصفهانی