ادب پارسی - گربه‌ی پیرزن

یک روز گربه با خودش فکر کرد غذایی که در خانه‌ی پیرزن می‌خورد، خوشمزه نیست و هوس کرد از خانه بیرون برود و به آشپزخانه‌ی سلطان سری بزند.

ادب پارسی - گربه‌ی پیرزن

به نام خداوند کوه و کنار1                            خداوند افرا2 و کاج و چنار


روزی روزگاری گربه‌ای در خانه‌ی پیرزنی زندگی می‌کرد. گربه غذای بخور و نمیری داشت. شب‌ها روی دامن پیرزن می‌نشست و او را که تند و تند برای نوه‌هایش لباس بافتنی می‌بافت، تماشا می‌کرد.

یک روز گربه با خودش فکر کرد غذایی که در خانه‌ی پیرزن می‌خورد، خوشمزه نیست و هوس کرد از خانه بیرون برود و به آشپزخانه‌ی سلطان سری بزند. سر ظهر که شد، گربه آرام آرام از خانه بیرون آمد و قدم‌زنان به میهمان‌خانه‌ی سلطان رفت. به در خانه که رسید، اطرافش را نگاه کرد. خبری نبود؛ بنابراین به داخل سرای3 باشکوه امیر رفت؛ اما چشمتان روز بد نبیند! هنوز پایش به حیاطِ سرا نرسیده بود که دید غلامان و خدمت‌کاران سلطان با سنگ و تیر او را نشانه گرفتند. گربه‌ی بیچاره دست و پایش را گم کرده بود. شروع به دویدن کرد؛ ولی غلامان پادشاه به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. هر چه قدرت داشت، در پاهایش ریخت تا سریع‌تر بدود و در همان حال با خودش عهد ‌کرد که اگر از دست این تیرزنان رها شود، از این به بعد کنج خانه‌ی کوچک پیرزن را ترک نکند.

خلاصه! زخمی و خسته به خانه رسید. پیرزن مهربان که حدس زده بود موضوع از چه قرار است، گربه را در دامان خود نشاند و در حالی که او را نوازش می‌کرد، گفت: «عزیز من! ارزش ندارد که به خاطر کمی عسل، نیش دردناک زنبور را تحمل کنی. بهتر است به شیرینی اندک خودت راضی باشی تا از سوزش نیش زنبورها در امان بمانی.»4

پاورقی:

1. ساحل

2. نوعی درخت

3. خانه

4. بازنویسی داستان گربه‌ی پیرزال از بوستان سعدی شیرازی

Menu