به نام خداوند شهد وعسل خدای قصیده، خدای غزل
در روزگاران دور، مردی همراه با خانوادهاش در صحرایی زندگی میکرد و با زحمت فراوان روزیِ همسر و فرزندانش را به دست میآورد. ازقضا روزی سگی بیابانی به مرد حمله کرد و پای او را گاز گرفت. چون سگ، بزرگ و قوی بود، زخم بزرگی بر پای مرد ایجاد کرد. مرد بیچاره زار و نالان به خانه آمد، در حالی که از پایش خون میچکید و نمیتوانست درست راه برود. همسرش زخم را شست و بستری آماده کرد تا مرد استراحت کند؛ اما مرد مجروح نمیتوانست بخوابد. درد امانش را بریده بود. مرتب در رختخواب غلت میزد و ناله میکرد.
مرد صحرانشین دختر کوچک شیرینزبانی در خانه داشت. دخترک که از رنج پدر، ناراحت شده بود، کنار بستر پدرش نشست و گفت: «پدرجان! پایت خیلی درد میکند؟» پدر با زاری پاسخ داد: «آری دخترکم!» دختر کمی صورت پدر را نوازش کرد و گفت: «باباجان! مگر تو دندان نداشتی؟ میخواستی تو هم پای سگ را گاز بگیری.»
مرد در میان درد و ناراحتی خندهاش گرفت. دختر را در آغوش گرفت و گفت: «آری فرزندم! من هم دندان دارم. اتفاقاً قدرت من از قدرت سگ هم بیشتر است؛ اما به هیچ وجه حاضر نیستم دهنم را با پای سگ آلوده کنم.»
دختر به فکر فرورفت و پدر ادامه داد: «عزیزم! میتوان با کسانی که بدرفتار هستند یا ناسزا میگویند مثل خودِ آنها رفتار کرد؛ اما انسان نباید مثل سگ باشد. انسان باید رفتار انسانی داشته باشد.»1
پاورقی:
1. بازنویسی داستانی سرودهی سعدی شیرازی در بوستان