به نام خدایی که ماه آفرید لباس شبان1 را سیاه آفرید
روزی مردی از راهی میگذشت. چند دقیقهای از پیادهرویاش گذشته بود که دید پایش درد میکند. ایستاد و کمی پابهپا شد؛ ولی درد رهایش نکرد. به راه خود ادامه داد. احساس میکرد چیزی داخل کفش اوست که پایش را آزار میدهد. اعتنا نکرد و به راه خود ادامه داد. کمکم احساس کرد پایش زخمی شده است. سوزش اَمانش را بریده بود.
بالاخره طاقتش تمام شد و شروع کرد به ناسزا گفتن به کفشدوز. مرد فریاد میکشید و میگفت: «لعنت به کسی که این کفش را دوخته است! آی امان! پایم میسوزد.»
مرد رنجور همین طور به دوزندهی کفش بد و بیراه میگفت و راه میرفت، کسی جلو آمد و گفت: «ای کسی که پایت مجروح شده و میدانم درد بسیار میکشی، یک لحظه آرام بگیر و بنشین.»
مرد فریاد کشید: «چهطور آرام بگیرم؟ کفاش، سرِ من کلاه گذاشته است. از من پول گرفته و جنس نامرغوب به من فروخته است. آن قدر حالم بد است که انگار پُتک2 بر سرم میکوبند.»
مرد جهاندیده بهنرمی پاسخ داد: «ریگی که در کفش توست پایت را آزار میدهد؛ چرا تقصیرها را به گردن کفشدوز میاندازی؟»
مرد رنجور ساکت شد و به فکر فرورفت. مرد جهاندیده ادامه داد: «دوست عزیز! در هر اتفاقی به دنبال علت اصلی باش و وقتی علت اصلی را نمیشناسی، شکایت کردن خطای بزرگی است.»3
پاورقی:
1. شبها
2. نوعی چکش بزرگ
3. بازنویسیِ شعر «ریگ در کفش»، سرودهی رضایت