ادب پارسی - ریگ در کفش

روزی مردی از راهی می‌گذشت. چند دقیقه‌ای از پیاده‌روی‌اش گذشته بود که دید پایش درد می‌کند. ایستاد و کمی پابه‌پا شد؛ ولی درد رهایش نکرد.

ادب پارسی - ریگ در کفش

به نام خدایی که ماه آفرید                  لباس شبان1 را سیاه آفرید


روزی مردی از راهی می‌گذشت. چند دقیقه‌ای از پیاده‌روی‌اش گذشته بود که دید پایش درد می‌کند. ایستاد و کمی پابه‌پا شد؛ ولی درد رهایش نکرد. به راه خود ادامه داد. احساس می‌کرد چیزی داخل کفش اوست که پایش را آزار می‌دهد. اعتنا نکرد و به راه خود ادامه داد. کم‌کم احساس کرد پایش زخمی شده است. سوزش اَمانش را بریده بود.

بالاخره طاقتش تمام شد و شروع کرد به ناسزا گفتن به کفش‌دوز. مرد فریاد می‌کشید و می‌گفت: «لعنت به کسی که این کفش را دوخته است! آی امان! پایم می‌سوزد.»

مرد رنجور همین طور به دوزنده‌ی کفش بد و بیراه می‌گفت و راه می‌رفت، کسی جلو آمد و گفت: «ای کسی که پایت مجروح شده و می‌دانم درد بسیار می‌کشی، یک لحظه آرام بگیر و بنشین.»

مرد فریاد کشید: «چه‌طور آرام بگیرم؟ کفاش، سرِ من کلاه گذاشته است. از من پول گرفته و جنس نامرغوب به من فروخته است. آن قدر حالم بد است که انگار پُتک2 بر سرم می‌کوبند.»

مرد جهان‌دیده به‌نرمی پاسخ داد: «ریگی که در کفش توست پایت را آزار می‌‌دهد؛ چرا تقصیرها را به گردن کفش‌دوز می‌اندازی؟»

مرد رنجور ساکت شد و به فکر فرورفت. مرد جهان‌دیده ادامه داد: «دوست عزیز! در هر اتفاقی به دنبال علت اصلی باش و وقتی علت اصلی را نمی‌شناسی، شکایت کردن خطای بزرگی است.»3

پاورقی:

1. شب‌ها

2. نوعی چکش بزرگ

3. بازنویسیِ شعر «ریگ در کفش»، سروده‌ی رضایت

Menu