آن روز با پدرش در پارک قدم میزد. همیشه گربههایی که از اطرافشان میگذشتند نظرش را جلب میکرد و گاهی گربهها بهسرعت از کنار پایش فرار میکردند. دورتر پسری را دید که داشت با گربهای بازی میکرد. تعجب کرد و از پدر پرسید: «چهطور این گربه را اهلی کرده؟»
پدر: «کمی به رفتار پسر نگاه کن و ببین چه کار میکند.»
بچهگربه میومیوکنان این بار به مهرداد نزدیک شد. مهرداد برخلاف همیشه آرام به سمت گربه خم شد و گربه احساس امنیت کرد. چند دقیقهای سرگرم گربه شد. با او حرف زد. نمیخواست از گربه جدا شود. به یاد داستان شازده کوچولو افتاد: «وقتی به چیزی علاقه پیدا کنی، جدا شدن از آن خیلی سخت میشود.» پدرش گفت: «معمولاً این گربهها را کسی نوازش نمیکند و نازشان را نمیکشد. با حوصله و وقتی که برایش گذاشتی به تو علاقه پیدا کرده است. حیوانات نیاز به مراقبت و توجه دارند. آنها محبت انسان را خوب احساس میکنند.»
آسمان پاییزی داشت کم کم تاریک میشد. مهرداد کمی سردش شده بود. آیا بچهگربه به او علاقه پیدا کرده بود؟ راستی! در این شبهای سرد پاییزی این بچهگربهها کجا میخوابند؟