ای خدا ای فضل تو حاجتروا با تو یاد هیچ کس نبود روا
یرای یک هفته برنامهریزی کردیم. ادبیات را به مباحث لغت، تاریخ ادبیات، آرایهی ادبی، املا، زبان فارسی و قرابت معنایی تقسیم کردیم و قرار شد طبق برنامه، درس به درس جلو برویم.
پس از هفت روز رفتم سراغش. وارد اتاق که شدم، صدایش را میشنیدم ولی تصویرش را نمیدیدم! تنها انبوهی از کتابها پیدا بود که روی میز چیده شده بود. اول خوشحال شدم و تحسینش کردم؛ دیدم انگار به برنامه متعهد بوده و کارهایش را به موقع انجام داده است؛ اما جلوتر که رفتم، به تردید افتادم. بالاخره از میان کتابهای رنگارنگ که بعضی قطرهای نازک داشتند و بعضی ضخیم و ستبر بودند، سر بیرون آورد و لبخندی پیروزمندانه تحویلم داد.
پرسیدم: «چه خبر؟ میبینم که در ادبیات غرق شدهای!»
بعد هم کتابها را ورانداز کردم که همه ادبیاتی بودند.
گفت: «واقعاً هفتهی پرکاری داشتم تا اینکه تقریباً همه را خریدم.»
تازه دستگیرم شد که چه کرده است.
ادامه داد: «نمیدانی چه خبر است این بازار کتاب! این مؤلفان کتاب ماشاءالله دارند به خدا. هر چه میخری تمام نمیشود.»
گفتم: «خوب! در این یک هفته چه خواندهای؟» گفت: «خواندن چیست؟ بگو چه خریدهای؟»
بعد هم شروع کرد به زیر و رو کردن کتابها و یکی یکی آنها را جلو چشم من میگرفت و دربارهشان توضیح میداد: «این تمام لغات دشوار را معنی کرده است. این یکی همهی لغتها را دستهبندی کرده و رنگیرنگی کرده است. ببین چهقدر قشنگ است! این یکی لغتها را درس به درس آورده ولی آن یکی فقط الفبایی تقسیمبندی کرده است. وای! این تاریخ ادبیات را ببین چه نقاشیهای زیبایی دارد؛ ولی این یکی قطورتر است و تست هم دارد. این تاریخ ادبیات جلد خیلی جذابی دارد؛ نمیشد نخرمش. تازه این یکی روشی خیلی جدید و عجیب برای آموزش دارد.»
من با چشمهای گرد و دهان باز، هاج و واج او را نگاه میکردم. خندهی بلندی سر داد و گفت: «تو هم تعجب کردهای؟ حالا این زبان فارسیها را نگاه کن. این یکی همه چیز را درس داده. آن یکی عجب ترکیب و اندازهی مناسبی دارد؛ سنگین هم نیست. این یکی پاسخنامهی تشریحی هم دارد. ولی آرایههای ادبی تمامی نداشت. هر ناشری به چندین شکل و صورت آرایهی ادبی منتشر کرده است.»
احساس کردم سرگیجه گرفتم. نشستم و دستم را روی پیشانیام گذاشتم. گفت: «حالت خوب نیست؟» گفتم: «بگو چهقدر خواندهای؟»
با مِنّ و مِن گفت: «هنوز شروع نکردهام... از... از... روی این... اینها میخوانم و ادیب میشوم.»
گفتم: «تو تنها نیستی.» تعجب کرد و ساکت شد. ادامه دادم: «خیلی از دانشآموزان مثل تو هستند که ساعتها وقتشان را صرف میکنند برای خریدن کتاب. آنها دنبال منبعی میگردند که بتواند به راحتترین شکل و کوتاهترین زمان آنها را ادیب کند، در حالی که باید بدانند این کتاب در هیچ کجای دنیا برای هیچ درسی وجود ندارد. برای مطالعه، کتاب درسی مهمترین منبع است و در کنار آن انتخاب یکی دو کتاب کمکدرسی هم مفید است. بهتر است به جای این همه کتاب که میخریم و نمیخوانیم یکی دو منبع را که برای ما بهتر است برگزینیم و آنها را خوب و دقیق بخوانیم.»
بیشتر که توضیح دادم، انگار قانع شد که افراط و زیادهروی کار درستی نیست. با یک حساب سرانگشتی میشد فهمید که خواندن موبهموی این همه کتاب ممکن نیست. دستی به سرش کشید و گفت: «بله! گذشتگان ما بیهوده نگفتهاند که یک ده آباد بهتر از صد شهر ویران است.»
از اینکه او را منطقپذیر و واقعبین دیدم، خوشم آمد و تشویقش کردم که برای هفتهای که بدون مطالعه گذشته است تلاش کند و شادمانه و امیدوار درس بخواند.