شخصیت کودکیاش داشت شکل میگرفت. احساس شیرین مدرسه رفتن، با هم بودن و گفتوگو با همشاگردیها، روزهای پاییزی را برایش دلنشین میکرد.هنگام برگشتن از مدرسه به یاد حرفهای خانم معلم که از نظم و برنامهریزی میگفت افتاد. به مادر که همراهش بود گفت: «فکر میکنم تازه دارم میفهمم برنامهریزی یعنی چه مامان!»- خوب! یعنی چه پسرم؟- برنامهریزی یعنی وقتی از مدرسه رسیدم خانه، درس روزم را بخوانم. برنامهریزی یعنی کارتون مورد علاقهام را سر همان ساعت ببینم. برنامهریزی یعنی اسباببازیهایم را بعد از بازی بگذارم سر جایش. برنامهریزی یعنی قرارم را برای فوتبال با علی برای عصر پنجشنبه بگذارم. برنامهریزی یعنی هر شب وقت بگذارم برای خواندن یک داستان شاهنامه. برنامهریزی یعنی به موقع شام بخورم، مسواک بزنم و سر وقت بخوابم.مادر همانطور که گوش میداد با خودش فکر میکرد که پسرش دارد بزرگ میشود.