قصه‌های من و مادربزرگ: نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود

وقتی از مهمانی رسیدیم، ساعت 11 شب بود و بسیار خسته بودم‌. فردا امتحان علوم داشتم و حتی یک کلمه از آن را نخوانده بودم.

قصه‌های من و مادربزرگ: نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود

وقتی از مهمانی رسیدیم، ساعت ۱۱ شب بود و بسیار خسته بودم‌. فردا امتحان علوم داشتم و حتی یک کلمه از آن را نخوانده بودم. به اتاقم رفتم و کتاب علوم را برداشتم که مطالعه کنم. مادربزرگ وارد اتاقم شد و گفت: «الان می‌خواهی درس بخوانی؟»

من: امتحان دارم خانم‌جان. نمی‌توانم بخوابم.»

مادربزرگ: یک پیشنهاد به تو بدهم؟ الان مسواک بزن و بخواب. من بعد از نماز صبح بیدارت می‌کنم تا درس بخوانی.

من: یعنی می‌توانم بیدار شوم؟ خیلی زود است.

مادربزرگ: حتماً می‌توانی. صبح که بیدار شدی، یادم بینداز یک ضرب‌المثل برایت بگویم.

خو‌ش‌حال شدم و بلافاصله بعد از مسواک‌زدن خوابیدم. صدای مادربزرگ را در خواب و بیداری می‌شنیدم که صدایم می‌کند و می‌گوید: «بیدار شو.»

آخرین حرف مادربزرگ یادم افتاد که گفت فردا برایم ضرب‌المثل می‌گوید. با چشمی نیمه‌باز از او پرسیدم: «خانم‌جان، ضرب‌المثل چه بود؟»

مادربزرگ در حالی که دستش را روی سرم گذاشته بود، خندید و گفت: «آفرین که حواست جمع است و یادت مانده که می‌خواهم برایت ضرب‌المثل بگویم. اما ضرب‌المثل؛ «نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود».

من: این یعنی چه‌؟

مادربزرگ: یعنی اگر می‌خواهی امتحان علوم را ۲۰ بشوی، باید به خودت سختی بدهی و از خواب شیرین بگذری و درس بخوانی.

گاهی انسان برای رسیدن به موفقیت باید به خودش سختی بدهد‌. با این ‌ضرب‌المثل مادربزگ، نه‌تنها دیگر خوابم نمی‌بُرد، بلکه احساس می‌کردم انرژی‌ام زیاد شده است. تمام درس ‌علوم را با دقت خواندم و اگر ‌کمی خسته می‌شدم، به یاد ضرب‌المثل خانم‌جان می‌افتادم و دوباره انرژی می‌گرفتم.

ظهر که از مدرسه برمی‌گشتم بسیار خوش‌حال بودم. نمره‌ی ۲۰ آن روز را مدیون مادربزرگ و ضرب‌المثلش بودم و شیرین‌ترین بیستی بود ‌که گرفته بودم؛ چون یاد گرفتم «نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود».

Menu