پنجرهی اتاقم را به آرامی باز کردم. نسیم خنکی میوزید. بوی زندگی میداد. بچهها را دیدم که با چه شوقی در خیابانها بازی میکردند. هوای آن روز واقعاً عالی بود. لباسم را پوشیدم و از خانه بیرون رفتم. خیابانها شلوغ بود. همهمهی خاصی در بین مردم وجود داشت. روی نیمکت تازه رنگشدهی پارک نشستم. گویی قرار بود کسی بیاید.
آری مهمانی در راه بود. یک مهمان آشنای قدیمی. قرار بود بهار بیاید. یادش بخیر از آن روزها زمان زیادی میگذرد. همان دورانی که به آن کودکی میگفتم. یادم میآید اسم عید را که میشنیدم میخواستم از خوشحالی بال دربیاورم. اولین چیزی که به ذهنم میرسید خرید یک ماهی قرمز کوچک از دورهگرد خیابان بود. برای مادرم عید معنای خانهتکانی میداد و برای پدرم خرید سال نو و حساب و کتابهای آن. برای من لذتی بالاتر از پوشیدن لباس جدیدم و بستن بندهای کفش نو نبود. چه بیصبرانه منتظر نواختن آخرین ضربههای ساعت بودم. آخرین تیک تاکهای آن با ضربان بیقرار قلبم هماهنگ میشد تا من از شادی در پوست خود نگنجم. من از تحویل سال جدید لبریز از شادی میشدم. برای من نوروز بوی سیب عشق و عیدی میداد و عطر لبخند خدا را هدیه میکرد.
برای من تازگی و سرسبزی گلهای حیات خانهمان معجزهی نقاشی خداوندگار بود. نوروز را دوست میداشتم؛ چون خبری از درس و مدرسه نبود. نوروز را دوست داشتم چون میتوانستم ساعتها در کوچه بازی کنم. میتوانستم صبحها بیشتر بخوابم.
نوروز را به خاطر پشمک و باقلوایش دوست میداشتم؛ به خاطر مهمانهایی که به خانهمان میآمدند؛ من از دیدن این همه مهربانی خوشحال میشدم و آنوقتها چهقدر همه برایم دوستداشتنیتر بودند.
به خودم آمدم. میدانستم تا ساعتی دیگر سال جدید از راه خواهد رسید و با تمام خوبیها و بدیهای آن برگی دیگر از دفتر عمر من ورق خواهد خورد. به خانه برگشتم. تلویزیون را روشن کردم. آخرین ضربههای ساعت نواخته شد. بالاخره بهار از را رسید. به او سلامی نو کردم. به سبزه و ماهی نگاهی انداختم. میدانستم نوروز یعنی هیچ زمستان و سختی پایدار نیست حتی اگر تمام شبهایش هم یلدا باشد. آدمها باید با طراوتی نو قلبها را از کینه و سختی پاک کنند. عیدیها را لای قرآن نهادم. صدای زنگ خانه به صدا درآمد. دانستم که کسی به دیدن من آمده است.
نوروزتان پیروز