اسکندر در انباری کوچک خانهشان مشغول جستوجوی اسباببازیهای دوران کودکیاش بود که ناگهان چراغ قدیمی عجیب و غریبی توجهش را جلب کرد. چراغ را برداشت و به یاد داستان چراغ جادو افتاد و با خود گفت:
- شاید چراغ من هم یک چراغ جادو باشد و غول درون آن، آرزوهای مرا برآورده کند.
پس شروع به تمیز کردن چراغ کرد. ناگهان گرد و خاک همهجا را فرا گرفت و غول بزرگی در برابر اسکندر ظاهر شد.
غول با صدای بلندی گفت:
- تو که هستی پسر؟ برای چه مرا صدا زدی؟
اسکندر که از ترس زبانش بند آمده بود، جواب داد:
- من اسکندر هستم و چراغ را به صورت اتفاقی پیدا کردم. تو غول چراغ جادو هستی و میتوانی آرزوهای مرا برآورده کنی؟
- غول با صدای بلندی خندید و گفت:
- معلوم است که آرزوی تو را برآورده خواهم کرد! پس زود آرزو کن.
اسکندر که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید، کمی فکر کرد و به غول گفت:
- آرزوی من قبولی در آزمون تیزهوشان است.
غول جواب داد:
- آرزوی تو برآورده خواهد شد، اما یک شرط دارد. تو باید هر آنچه را یاد گرفتهای، یک بار بر زبان بیاوری.
اسکندر شرط را قبول کرد و شروع به بازگو کردن مطالب درسی و نکتهها با صدای بلند کرد. چند ساعت طول کشید تا اسکندر آنچه را بلد بود، بر زبان آورد. وقتی نکتهها را بازگو میکرد متوجه شد بعضی از آنها را فراموش کرده است. پس سریع به سراغ کتابهایش رفت و با دقت آنها را ورق زد و نکات مهم را یادداشت کرد. سپس با خوشحالی به سمت انباری بازگشت و غول را صدا زد.
غول چراغ جادو! غول چراغ جادو!
- کجایی؟ من آمادهام تا آرزویم را برآورده کنی.
- چه خبر شده اسکندر؟ نکند باز هم خواب میبینی؟
- خواب نبود راوی؛ من یک چراغ جادو پیدا کردم و غول درون آن قول داد آرزویم را که قبولی در آزمون تیزهوشان است، برآورده کند.
- اسکندر! حواست کجاست؟ آرزوی تو برآورده شد. با یادآوری مطالب درسی به یادگیریهای ناقصی که داشتی، پی بردی و با مرور دوبارهی کتابهای درسی و نوشتن نکتهها، آنها را برطرف کردی. تو موفق شدی غول یادگیریهای ناقص را از بین ببری اسکندر.
- حالا با مرور دقیق کتابها مطمئن شدم که به هدفم میرسم راوی.
- موفق باشی اسکندر!