با دوستانم در جنگل سبز زندگی میکردیم و هر روز گروهی از گنجشکها روی شاخههای ما آواز میخواندند. وقتی باد لابهلای شاخ و برگهای ما عبور میکرد و برگها را نوازش میداد روزگار بهخوبی سپری میشد؛ اما ناگاه یک روز صدای تبر سکوت جنگل را شکست.
درختان یکی یکی قطع میشدند. چهقدر دردناک بود که دوستان یکی یکی به خاک میافتادند. گنجشکها دسته دسته کوچ میکردند و میرفتند. یک روز صبح که هنوز به آفتاب سلام نگفته بودم، حس دردی وجودم را فرا گرفت.
ترسیده بودم که در یک به چشم به هم زدن به زمین افتادم. بعد مرا به قطعات کوچکی تبدیل کرده و سوار کامیون کردند. کم کم از جنگل و دوستانم دور میشدم. چهقدر دردناک بود و حس غریبی داشتم. مرا به کارگاهی بردند و به قطعات صاف و کوچک تبدیل شدم. داخل محوطهای روی هم چیده شده بودم. تمام بدنم درد میکرد و از بس داد زده بودم صدایم گرفته بود. آنجا درختان دیگری هم بودند.
چند روزی زیر باران و آفتاب ماندم تا اینکه مرا سوار ماشین کردند و به کارخانهای رفتیم. ابتدا ما را خرد کردند و به خمیر تبدیل شدیم و بعد به ورقههای کاغذ و در آخر چیزهایی روی من نوشتند. تمام اجزای بدنم کتاب فارسی شد و بعد از بستهبندی، مرا داخل انبار گذاشتند تا به تمام شهرهای ایران بفرستند. دیگر ناراحت نبودم؛ چون میدانستم دوستهایی از گوشه و کنار ایران پیدا میکنم و تکه تکههای من به همهی شهرها میرود. بیصبرانه منتظرم که ماه مهر بیاید و من سر کلاس مدرسه حاضر شوم.