دستهای خانمجان توی دستهایم بود و از آخرین پله هم پایین آمدیم و روی اولین صندلی که در پارک گیرمان آمد، نشستیم.
من: خانمجان، من عاشق بهارم. ببینید همه جا سبز است. گلهای زیبا را میبینید؟ صدای پرندهها را میشنوید؟ شما چطور خانمجان؟
مادربزرگ: به نظر من، همهی فصلها زیبا هستند و هر فصلی زیبایی خودش را دارد. بهار هم قشنگ است و نشان از عظمت خدا دارد. فکر کن که چگونه این درختها که تا چند وقت پیش شاخههای خشکیده و یخزده بودند، دوباره جان گرفتند و سبز شدند. بله عزیزم. من هم مثل شما فصل بهار را دوست دارم.
من: خانمجان، از شنبه امتحانهای پایان سال شروع میشود. با اینکه تمام درسها را بارها خواندهام و سؤالهای زیادی حل کردهام، باز فکر میکنم باید برای امتحان، بیشتر مطالعه کنم.
مادربزرگ: خوشحالم از اینکه هر لحظه به فکر تلاش هستی.
من: خانمجان، به نظر شما میتوانم در همهی درسها عالی باشم؟
مادربزرگ: مطمئن باش اگر با برنامهریزی تلاش کنی و در جلسهی امتحان به سؤالها با دقت پاسخ بدهی، به آن چیزی که میخواهی میرسی.
من: خانمجان، برای این روزها ضربالمثلی به من نمیگویید تا هم ضربالمثل جدیدی یاد بگیرم و هم انگیزهام بیشتر شود؟
مادربزرگ: ضربالمثل نه؛ اما یک بیت شعر برایت میخوانم. مطمئنم این روزها خیلی به کارت میآید. «خدایا چنان کن سرانجام کار/ تو خشنود باشی و ما رستگار.» پس تلاش کن و امیدوار باش. حالا هم بلند شو برویم قدم بزنیم.
دارم فکر میکنم که چقدر خوب است خانمجان کنارم هست و در تمام لحظههای زندگیام با حرفهایش آرامم میکند. بدون شک برای روزهای امتحان تلاش میکنم و حتماً این شعر خانمجان را در ذهنم میخوانم: «خدایا چنان کن سرانجام کار ... »