قصه‌های من و مادربزرگ: کار امروز را به فردا مسپار

امشب بابا سر کار بود و من و مادربزرگ و مامان سرگرم صحبت بودیم. مادربزرگ از گذشته‌های دور صحبت می‌کرد و خاطرات کودکی بابا را برایمان تعریف می‌کرد.

قصه‌های من و مادربزرگ: کار امروز را به فردا مسپار

امشب ‌بابا سر کار بود و من و مادربزرگ و مامان سرگرم صحبت بودیم. مادربزرگ از گذشته‌های دور صحبت می‌کرد و خاطرات کودکی بابا را برایمان تعریف می‌کرد.

مادربزرگ: یک بار قرار بود پدرت برای جشن ۲۲بهمن روزنامه‌دیواری درست کند. یک هفته فرصت داشت و قرار بود تا روز جشن ِمدرسه، روزنامه‌دیواری‌ها آماده شود تا بهترین آن به اداره فرستاده شود و جایزه‌ای به آن‌ها اهدا شود. هر روز که از مدرسه می‌آمد، از او می‌پرسیدم: «پس کی روزنامه‌دیواری را درست می‌کنی؟ باید چند عکس چاپ کنی و چند کتاب بخوانی تا روزنامه‌دیواری‌ات خیلی خوب شود»؛ اما او هر روز گفت: «فردا شروع می‌کنم» و گذشت و گذشت تا اینکه پدرت کلاً فراموش کرد. شبی که قرار بود روزنامه‌دیواری را به مدرسه ببرد، یادش آمد که کارش را انجام نداده است. خیلی ناراحت شد. به او گفتم: «کار امروز را به فردا نسپار. می‌توانستی همان‌ روزی که از مدرسه آمدی، شروع کنی و تحقیق کنی و کارت را آماده کنی تا آن را فراموش نکنی. ایرادی ندارد؛ اما این یک شب را هیچ‌گاه فراموش نکن.» همان شد! پدرت بعد از آن، تمام کارهایش را همان روز انجام می‌داد و یکی از بچه‌های منظم مدرسه شد.

من: مادرجان، امروز که پشتیبانم تماس گرفت، شبیه به حرف شما را گفت. گفت: «درس هر روز را همان روز بخوان.»

مادر: دقیقاً! اگر درس‌هایت را همان روز بخوانی یا تمرینی از آن حل کنی، دیگر مباحث را فراموش نمی‌کنی.

من: این کار سخت نیست؟ هم درس‌های فردا را بخوانم، هم درس‌های امروز را؟

مادربزرگ: شروع هر ‌کاری سخت است؛ اما اگر چند بار تمرین کنی، به‌مرور زمان برایت عادت می‌شود.

مادر: در ضمن، وقتی درس‌هایت را همان روز می‌خوانی، برای روزهای بعد، آن درس را فراموش نمی‌کنی و زمان کمتری برای به‌یادآوردن آن مبحث نیاز داری.

موقع خواب یادم آمد فردا قرار است معلم ریاضی درس جدیدی بدهد. حتماً بعد از اینکه از مدرسه آمدم، چند تمرین ریاضی حل می‌کنم.

منبع :

Menu