قصه‌های من و مادربزرگ: توانا بود هر که دانا بود

یک‌دفعه از خواب پریدم. فکر کردم مدرسه‌ام دیر شده است. چه خواب عجیبی بود! من الان کلاس چندم هستم؟

قصه‌های من و مادربزرگ: توانا بود هر که دانا بود

یک‌دفعه از خواب پریدم. فکر کردم مدرسه‌ام دیر شده است. چه خواب عجیبی بود! من الان کلاس چندم هستم؟ کمی فکر کردم و متوجه شدم در خواب رفته بودم به کلاس اول. چقدر خوابم واقعی بود. یادم نمی‌آید مادربزرگ در خواب چه گفت!

صدای مادربزرگ و مادر حواسم را پرت کرد. در حال خوردن صبحانه بودند. من هم دویدم و کنارشان نشستم.

من: سلام. صبح به‌خیر.

مادربزرگ: سلام. به روی ماهت، پسرم.

مادر: سلام پسرم. چه شد که این‌قدر زود بیدار شدی؟ دست و صورت هم که نشسته‌ای و آمده‌ای برای صبحانه!

من: خواب دیدم.

مادربزرگ: خیر باشد. چه دیدی حالا؟

من: خواب دیدم برگشته‌ام به کلاس اول؛ به همان روزی که من را راهی مدرسه کردید. یادتان می‌آید؟ من را از زیر قرآن رد کردید و گفتید این مسیر که دارم می‌روم، راهی است که فقط با تلاش به مقصد درست می‌رسم. راستی مادربزرگ، آن روز شعری برایم خواندید که متوجه منظورتان نشدم. به نظر شما چرا این خواب را دیدم؟

مادربزرگ: من فکر می‌کنم چون اوایل مهر است، این خواب را دیده‌ای تا دوباره به یاد هدف و مسیری که باید دنبال کنی، بیفتی. این خواب بی‌حمکت نیست.

من: مادربزرگ شعری را که خواندید، یادتان می‌آید؟

مادربزرگ: بله که یادم می‌آید. «توانا بود هر که دانا بود، ز دانش دل پیر برنا بود»

من: بله. بله. همین بود. ممنون خانم‌جان. خیلی شعر قشنگی است. تازه معلم هم پارسال این بیت را برایمان خواند.

مادر: حالا باید دست و صورتت را بشویی و صبحانه بخوری تا بتوانی درس‌ها را خوب یاد بگیری.

من و مادربزرگ خندیدیم و رفتم تا دست و صورت بشویم.

آن روز از معلم خواستم تا شعر‌ی را که در خواب دیده بودم، کامل بخواند. حالا تصمیم مهمی گرفته‌ام. می‌خواهم سال تحصیلی جدید را خوب شروع کنم و به هدف‌هایم برسم.

منبع :

Menu