تمرینهایم را که حل کردم، از اتاق بیرون رفتم که تلفن به صدا درآمد. مادرم تلفن را برداشتند. متوجه شدم با مادر دوستم صحبت میکنند و در نهایت، گفتند: «چشم، من به شما خبر میدهم. خدانگهدار.»
من: اتفاقی افتاده؟
مادر: دوستت برای امتحان فردا به مشکل برخورده و مادرش خواست تا اگر میتوانی ایرادهایش را برطرف کنی. قرار شد به آنها خبر بدهم که میتوانی این کار را انجام بدهی یا نه.
من: خوب، راستش کمی خسته هستم. تازه خودش در کلاس بوده و باید یاد میگرفته.
مادربزرگ: از شما بعید است بهزبانآوردن چنین حرفی عزیز دل من. یادت نرود که «بنیآدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند / چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار».
من: خانمجان، حق با شماست.
مادر: آفرین که خودت متوجه شدی. به مادر دوستت گفتم که خودم به آنها خبر میدهم؛ چون دوست داشتم خودت تصمیم بگیری. اگر هم خسته هستی ایرادی ندارد. میتوانم بگویم نمیتوانی کمک کنی.
مادربزرگ: اما یادت باشد ما، همه، انسان هستیم و با کمک به هم میتوانیم از پس همهی مشکلات بربیاییم. اگر روزی شما سؤال داشته باشی، از چه کسی میتوانی انتظار کمک داشته باشی؟
من: حق با شماهاست. حواسم نبود. اتفاقاً پشتیبانم میگفت یکی از راههایی که متوجه میشویم درس را یاد گرفتهایم این است که تواناییِ تدریس آن درس را داشته باشیم. من هم با کمک به دوستم، هم کار خوب انجام میدهم، هم متوجه میشوم خودم چقدر از سؤالها را میتوانم حل کنم.
مادربزرگ: آفرین! پس میخواهی به دوستت کمک کنی؟
من: بله. مادرجان، لطفاً با مادر دوستم تماس بگیر و بگو بیایند تا با همدیگر سؤالهایی را که ایراد دارد، حل کنیم. راستی، مادربزرگ، این شعر ادامه داشت. نه؟
مادربزرگ: بله، عزیزم. «بنیآدم اعضای یک دیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند / چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار / تو کز محنت دیگران بیغمی نشاید که نامت نهند آدمی».
صبح فردا امتحان ریاضی را عالی دادم و دوستم زنگ تفریح کنارم آمد و لقمهی نان و پنیرش را نصف کرد و گفت: «ممنون که کمکم کردی. امروز امتحانم را عالی دادم. تو دوست خیلی خوبی هستی.» و نصف لقمهاش را به من داد.
مطمئن بودم مادربزرگ اگر بشنود دوستم هم امتحانش را عالی داده، بیشتر از قبل، دوستم خواهد داشت.