اسکندر زیر درخت سیب نشسته بود و درس میخواند. صدایی عجیب و غریب به گوشش رسید. سرش را بلند کرد تا علت صدا را کشف کند ولی از آنچه دید، متعجب شد. خبری از درخت سیب نبود. انگار روی فرشی از ستاره نشسته بود که در حال چشمک زدن به او بودند.
- اسکندر! ستارهها را بچین!
اسکندر با تعجب پرسید: «چه کسی مرا صدا زد؟ چرا باید ستارهها را بچینم؟»
همان صدا دوباره تکرار کرد:
- چند ستاره بچین!
اسکندر از جایش بلند شد و سبدی که در کنارش بود برداشت تا چند ستاره بچیند. آنجا پر از ستاره بود و اسکندر نمیدانست کدام ستارهها را باید بچیند.
با صدایی بلند پرسید: «همهی ستارهها شبیه هم هستند؛ نمیتوانم از بین آنها چند ستاره انتخاب کنم.»
- بیشتر دقت کن اسکندر! ستارههایی را که به تو چشمک میزنند بچین.
اسکندر با دقت به ستارهها نگاه کرد. ابتدا کمی گیج شد و احساس کرد همهی ستارهها به او چشمک میزنند ولی دقیقتر که شد ستارههای پرنور را از بقیه جدا کرد و آنها را در سبد گذاشت. وقتی سبد اسکندر از ستارههای نورانی پر شد با خوشحالی گفت: «همهی ستارههای پرنوری که به من چشمک میزدند را چیدم؛ حالا باید با آنها چه کنم؟»
اسکندر جوابی نشنید و دوباره سؤالش را تکرار کرد.
- اسکندر! اسکندر! بیدار شو! باز هم که خواب میبینی.
- خواب عجیبی میدیدم راوی.
- میدانم اسکندر. باید ستارهها را میچیدی. شروع کن و نکتههای مهمی که به تو چشمک میزنند بچین و در کتاب خودآموزی یادداشت کن.
اسکندر به فکر فرو رفت و تصمیم گرفت از این به بعد موقع درس خواندن هر گاه به نکتهی مهمی برخورد کرد آن را در کتاب خودآموزی یادداشت کند و سبد آموختههای خود را از ستارهها و نکتههای مهم پر کند و با مرور آنها ستارههای خود را گم نکند.
- موفق باشی اسکندر!