روزها از پی هم میگذشت و مدرسه سوت و کور و خالی از سروصدای بچهها بود. هر روز دلگیرتر از دیروز بود و گرمای تابستان غمانگیز بودن مدرسه را دوچندان میکرد.
شیشهها پر از غبار بود و دلتنگی آسمان غمانگیزتر از همیشه.
روزی باباعلی همراه چند نفر دیگر همهی ما را به حیاط برد. شروع کرد به رنگ کردن ما و ما را چند روزی در حیاط زیر آفتاب گذاشت. آفتاب سوزان تمام وجودمان را میسوزاند. بعد از اینکه رنگها خشک شدند ما را به سمت کلاسها برد.
کلاسها کلی عوض شده بودند. شیشهها و موزاییکها تمیز بودند. تخته شسته شده بود. ماژیکها هر روز برای آمادگی بهتر رژه میرفتند.
کلاس زنده شده بود. همهی ما بیصبرانه منتظر آقا کلاغه بودیم تا خبر از بوی مهر و آمدن بچهها بیارود.
من هر روز منتظرم ببینم امسال کدام دانشآموز دفتر و کتابش را روی من باز میکند تا سبز بشود و یاد بگیرد.