یک قرار شاد و شیرین در آفتابیترین اردیبهشت جهان، در کلانشهر خاکستری خودمان، تهران. به هر طرف که گوش کنی دعوت غرفهها را خواهی شنید. از هر سمتی که بروی به بلندیهای مصلا خواهی رسید. توافقها نیاز به مذاکره ندارد، وقتی از همهی مسیرها کتاب میبارد. نزدیک اوقات بیفراغت و دغدغههای بینهایت در غوغای انتشاراتیهای شهر، جوان میشویم. کمی دورتر از دلمشغولیهای بیحساب، شبیه ردیفهای سرریز از کتاب، دوباره با هم مهربان میشویم. وقتی پایتخت به دود نشسته، با هیچ سطحی از ترافیک خسته نمیشود، وقتی ورودیهای مصلا با کمطاقتیهای اهالی، بسته نمیشود، آواز بلند تهران در حرارت اردیبهشت از همه جای سرزمین مادری به گوش میرسد. شال و کلاه کن. از خروجیهای مترو تا پای پلههای ورودی هر چه بخواهی به فروش میرسد. دل، خوش میکنی به پرسههای خوشرنگ و داغ. با یک جهان لبخند و چراغ. شبیه گردش در فروردینهای بیهمهمه، دوباره عشق به روزگارت سر میزند. تازه میفهمی چرا دلت برای این روزهای تهران پر میزند. شکل هر اتفاقی که باشی هفتهی جادویی، غافلگیرت میکند و اندوه نرسیدن و جا ماندن از ضیافت بزرگ سال، تا همایش آینده، پیرت میکند. ساعتها را به وقت کتاب کوک کن. فکری برای این دقیقههای متروک کن. به هر جا میخواهی برس و از هر چه میخواهی رد شو. تصمیمت را عوض نکن و سر نیامدن مردد شو.
به پایتخت که میرسی خستهتر از همان اتوبوسی که تو را در سحرگاه ترمینال به امان کتاب رها کرده روی ردیفهای انتظار، جا خوش میکنی برای آوردگاهی که تو را از کیلومترها دورتر صدا کرده و عشقی که مدتهاست حواست را از گرما، خستگی و بیهوا ماندن در بیقوارگی نمایشگاه جدا کرده است.
برای اهالی کانون که همواره نخستین قدم و مهمترین قانون، شناخت و انتخاب کتاب است، اینک فرصت یک بزنگاه ناب است. قدم میزنی و همه چیز و همه کس را رعایت میکنی. سخت است اما کم کم عادت میکنی. اگر پی شاعر یا نویسندهی محبوبت را بگیری، باید بدانی آنها وقتهای آخر از راه میرسند. با ساعت برگشتن تو جور نمیشود، آنها بیگاه میرسند. دلت میخواهد تمام هفته را در تهران بمانی. میخواهی همهی کتابهای کولهات را همین جا بخوانی. کنج دنج همین چمنهای پیرامونی یا زیر سایبان یک غرفهی کانونی. دوباره اگر وسوسههای شیرین اردیبهشت، هواییات کرد با کمی اکسیژن ناب به خانه برگرد. کنار دلخوشیهای ساده و شادیهای کوچک. عید کتاب مبارک!
سعید افروز