روزی روزگاری، مردی در مزرعهای زندگی میکرد. این مرد چون وضع خوبی نداشت که اسب بخرد، یک شتر را که از پدرش به ارث رسیده بود، برای جابهجاکردن وسایلش در اختیار داشت؛ اما این شتر یک ویژگی بد داشت و آن هم اینکه لجوج بود و دوست نداشت حرف کسی را گوش کند و چندین بار مرد به او گفته بود که دست از لجاجت بردارد؛ اما انگار نه انگار.
روزی مرد ظروف قیمتیای را که داشت، در خورجین گذاشت تا ببرد بفروشد و با آن زندگی کند. مرد وقتی بار را روی کوهان شتر گذاشت، به شتر گفت که باید حواسش را جمع کند؛ اما شتر باز هم گوش نکرد و خورجین را از روی کوهانش اینطرف و آنطرف میکرد تا اینکه ناگهان خورجین افتاد و همهی وسایل شکست. مرد که عصبانی شده بود، دنبال شتر میدوید و داد میزد: «ای شتر نادان! بار کج به منزل نمیرسد.»
فاطیما رفیعیان بروجنی، دوم دبستان از بروجن