خانمجان بالای سرم نشسته بودند و قصه تعریف میکردند؛ ولی من اصلاً حواسم نبود.
مادربزرگ: حواست کجاست عزیزم؟
من: خانمجان دارم به فردا فکر میکنم که در آخرین آزمون امسالم شرکت میکنم.
مادربزرگ: خوشحال هستی یا ناراحت؟
من: نمیدانم خانمجان؛ ولی فکر میکنم خوشحالم. امسال برای اولین بار در آزمونها شرکت کردهام و خیلی چیزها یاد گرفتهام. مثلاً یاد گرفتهام با برنامهریزی درس بخوانم، هدفگذاری کنم، در مطالعهی درسها تعادل داشته باشم، راهکارهای خوبم را بنویسم و آنها را ادامه دهم و مهمتر از هر چیزی، در درسهایم پیشرفت کردهام و تمام اینها سبب خوشحالیام میشود.
مادربزرگ: چه زیبا میتوانی از عملکرد یکسالهات صحبت کنی! واقعاً به تو افتخار میکنم.
من: خانمجان، خوشحالتر هم هستم؛ چون میخواهم از تابستان با تجربه و انگیزهی بیشتری در آزمونهای سال آینده شرکت کنم. مطمئنم میتوانم از سال بعد میانگینترازم را هم افزایش دهم.
مادربزرگ: مطمئنم در سال آینده نتیجههای بهتری خواهی گرفت و روزی به تمام هدفهای بزرگی که در سر داری، لبخند میزنی. بخواب عزیز دلم. خوب بخوابی. فردا در آخرین آزمون امسالت باانرژی حاضر شو. «به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست.