پلهها را یکی پس از دیگری بالا رفتم و خوشحال بودم. مادربزرگ در را به رویم باز کرد و مرا بوسید.
من: سلام خانمجان. سلام مادر. من آمدم.
پدر پشت سرم وارد شد و سلام کرد.
مادر: آزمون امروزت خوب بود؟
من: عالی بود. تازه ۴ تا سؤال را شانسی جواب دادم و هر ۴ سؤال هم درست بود.
مادر: پشتیبانت که گفته بود بههیچوجه شانسی جواب ندهی.
من: تا الان دو بار این کار را کردهام و خیلی هم عالی بود.
مادربزرگ: فکر میکنی همیشه شانس میآوری؟
من: بله خانمجان. دو بار شانس آوردم؛ پس باز هم شانس میآورم.
پدر: بعدازظهر با هم آزمون را تحلیل کنیم؟
من: چشم پدرجان. ناهار را بخوریم و بعد تحلیل کنیم.
دو هفته بعد:
پلهها را آرامآرام بالا میرفتم و خیلی ناراحت بودم. پدر دستم را گرفت و به خانه برد.
مادربزرگ: چیزی شده؟ نبینم نوهی مهربانم ناراحت باشد.
من: خانمجان، امروز شانس با من همراه نبود. این بار ۵ سؤال را شانسی زدم و فقط یکی از آنها درست بود.
مادربزرگ: یک بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک، آخر به دستی ملخک.
من: یعنی چه؟
مادربزرگ: یادت است هفتهی گذشته چقدر خوشحال بودی که سؤالها را شانسی جواب دادی و درست بودند؟ پیشبینی میکردم که حتماً یک روز این اتفاق میافتد و متوجه میشوی شانسْ همیشه با تو یار نخواهد بود. وقتی کسی یک بار یا چند بار، کار خطرناکی را انجام میدهد، با این ضربالمثل به او هشدار میدهند که یک روز هم گیر میافتد.
پدر: میخواهی سؤالها را تحلیل کنیم؟
مادربزرگ: این هفته اجازه بده بهتنهایی کارش را انجام دهد. بالاخره روزی باید یاد بگیرد مستقل شود.
من: بله. چشم. اتفاقاً میخواهم سؤالهایی را که شانسی زدهام، دوباره حل کنم و آنها را یاد بگیرم.
امروز آزمون را خودم تحلیل کردم و خیلی برایم مفید بود. یاد گرفتم که مستقل باشم و دیگر اینکه یاد گرفتم شانسی کاری را انجام ندهم و حتماً با آگاهی کامل باشد؛ حتی پاسخدادن به سؤالها.