هلیا روشنایی، یکی از دانشآموزان خوب کانونی
من هلیا، هستم. میخواهم برایتان از خواب دلنشینم بگویم که چند هفته قبل دیدم. روز یکشنبه در مدرسه، زنگ آخر علوم داشتیم که معلم به ما گفت درس بعدی را پیشخوانی کنیم تا روز سهشنبه برای تدریس ایشان آماده باشیم. این روال کار معلم علوم بود؛ ولی نمیدانم چرا آن روز احساس عجیبی به من دست داد. بعد از رسیدن به خانه و صرف ناهار و کمی استراحت، درس مورد نظر را مطالعه کردم. مطالبی که خواندم برایم خیلی جالب بود. درس در مورد مغز و کارایی و نقش آن در لحظه به لحظهی نفس کشیدن من بود. خیلی کنجکاو شدم که در مورد مغز بیشتر بدانم. سعی کردم با کمک مادر و جستوجو در اینترنت پاسخ سؤالهایم را پیدا کنم.
اول ساختمان مغز و قسمتهای مختلف آن را مطالعه کردم. برایم جالب بود که یکی از حساسترین و پیچیدهترین اعضای بدن همهی مهرهداران و بیشتر بیمهرهها مغز است که در برخی گونهها 2 درصد وزن جاندار را تشکیل میدهد که حدود 30 درصد انرژی روزانهی جاندار را مصرف میکند. بیشتر این انرژی از گلوکز خون و هیدروکربنات تأمین میشود. برایم جالب بود وقتی فهمیدم حتی وقتی خواب هستم مغز بیشتر از هر عضوی در بدن اکسیژن مصرف میکند. یک مطلب جالب دیگر هم خواندم: تنها شمار محدودی از بیمهرگان مانند اسفنج دریایی، عروس دریایی، ستارهی دریایی و آبدزدک دریایی هر چند بافت عصبی پیچیدهای دارند، مغز ندارند. وقتی برای خواب به رختخواب رفتم، قبل از خواب کمی در مورد مغز فکر کردم و به خودم گفتم چه خدای بزرگی داریم که فرماندهی کل بدن ما را به عهدهی یک قسمت خیلی کوچک از بدنمان گذاشته است و آن را این همه قدرتمند آفریده است. با فکر سلولهای کوچک مغز به خواب رفتم.
هنوز زمان زیادی نگذشته بود که خواب زیبایم شروع شد. اول خیلی ترسیدم. من شکل مغز را در جستوجوهایم در اینترنت دیده بودم، ولی چیزی را که در خواب میدیدم باورکردنی نبود. مغز من دست و پا درآورده بود و با لب خندان و چشمان باز به من نگاه میکرد. وقتی صدایم کرد به خودم آمدم. مغز که متوجه تعجب من شد، با مهربانی دستهایم را گرفت و به من گفت که چون اشتیاق و کنجکاوی مرا در مورد خودش دیده، آمده تا به سؤالهایم پاسخ بدهد. از من پرسید که «آیا هنوز هم دوست داری که در مورد مغز و ویژگیهای متنوع آن بیشتر بدانی؟» من هیجانزده گفتم: «یعنی امکان دارد؟» مغز گفت: «در رؤیا همه چیز ممکن است. حالا دستت را به من بده.» نشستم تا دستم به دست مغز برسد. وقتی دستم را گرفت، احساس کردم همه چیز در حال بزرگتر شدن است. وقتی به سمت مغز برگشتم، دیدم همقد مغز شدهام. خیلی هیجان داشتم که اتفاق بعدی چه خواهد بود. از من خواست چشمهایم را ببندم. کمی بعد احساس گرما کردم و وقتی چشمهایم را باز کردم دیدم درون یک اتاقکِ در حال حرکت هستم. از پنجرهای که کنارم بود به بیرون نگاه کردم. من در خون در حال حرکت بودم!
مغز که با آرامش نشسته بود به من گفت: «سوار ماشین بازرسی سلامت بدن شدهایم که برای سرکشی به سمت مغز در حال حرکت است.» حرکت ما با تپش قلب شروع شد. بعد زمانی خیلی کوتاه رسیدیم. منظرهی پیش چشمم، به طور غیر قابل وصفی زیبا بود. از آنجا که قبل از خواب اطلاعات کلی از مغز به دست آورده بودم در عبور از هر منطقه تقریباً آن را میشناختم. یک سری هم به درون مایع مغزی زدیم تا مأمور بازرسی، دما و فشار و حجم آن را اندازهگیری کند. این مایع بین استخوان جمجمه و مغز قرار دارد و از پروتئین، گلبول سفید، گلوکز و مقداری مواد معدنی مختلف تشکیل شده است. مغز درون این مایع شناور است و این مایع کمک میکند تا وقتی ضربهی خفیف تا متوسط به سر بخورد، مغز همراه آن تکان بخورد و دچار تغییر شکل و آسیب نشود. بازرس، متخصص مغز بود و با قسمتهای مختلف مغز، کارایی آنها و خصوصیات مخصوص هر کدام آشنا و مسلط به ویژگیهای سلامت آنها بود. مغز از من خواست که اگر سؤالی دارم از بازرس بپرسم. ظاهر خوب و مهربانی داشت. با لبخند به سمتش رفتم و سلام کردم. او نیز با مهربانی و لبخند سلام کرد و گفت: «دخترم! وقتی کارم تمام شد و در مسیر برگشت بودیم سؤالهایت را از من بپرس؛ زیرا کار من بسیار حساس و حیاتی است و نباید ذرهای عدم تعادل از دید من خارج شود.» من هم قبول کردم و مشغول تماشای تابلوی زیبای نقاشی جلوی رویم شدم.
از مایع مغزی مستقیم وارد مغز شدیم. اول نیمکرهها را جستوجو کردیم. چه زیبا بود وقتی مغز پیچدرپیچ و پر از رشتهها و سلولهای عصبی را از نزدیک میدیدم. بعد به سمت پشت و پایین سر رفتیم و مخچه نمایان شد. بعد از آن سری به بصلالنخاع زدیم که به نخاع وصل بود. من شب قبل وظیفهی این دو بخش آخر را مطالعه کرده بودم. مخچه مسئول حفظ تعادل و هماهنگی اعضای بدن است. بصلالنخاع نیز که قسمتی از ساقهی مغز است، وظیفهی کنترل فعالیتهای غیر ارادی مانند نفس کشیدن و گردش خون را به عهده دارد. وقتی بازرسی و تأیید سلامت همهی قسمتها تمام شد، هرچند دلم نمیخواست، مجبور شدم از دنیای پرهیجان و زیبای مغز خداحافظی کنم. بعد از آن دوباره وارد جادهی پرتلاطم رگ شدیم. بعد از ورود به جادهی رگ، وقتی حرکت ما تحت کنترل جریان خون شد، بازرس گفت: «دختر خوبم! حالا سؤالهایت را بپرس.» برای اولین سؤال از او پرسیدم: «وقتی درس میخوانیم کجای مغز درگیر است؟ آیا نوع درس فرق دارد؟» بازرس با لبخند به من نگاه کرد و گفت: «آفرین که سؤالهایی به این خوبی برایت پیش آمده و مهمتر اینکه به دنبال جواب آنها میروی. حالا خوب گوش کن. همان طور که میدانی قسمت اصلی مغز، مخ است که به دو نیمکره تقسیم شده است. نیمکرهی راست مسئول کنترل قسمت چپ بدن و مرکز درک تصاویر و مقررات است و قدرت تشخیص چهرهها و درک رنگ و لحن صدا و همچنین ورزش و حرکات موزون بدن را به عهده دارد. قدرت حل معما و خلاقیت و کشف کردن نیز به عهدهی این نیمکره است. جالبتر اینکه حالا که در حال خواب دیدن هستی و تخیلت فعال است، نیمکرهی راست مغز توست که در حال فعالیت است. حس لامسه، درک اشیای سهبعدی و جهتیابی نیز به عهدهی این قسمت مغز است.» بعد از من پرسید: «آیا با موسیقی آشنا هستی؟» من خوشحال از این سؤال جواب دادم که چند سالی است که سنتور میزنم. مغز هم با نگاه تحسینبرانگیز نگاهم میکرد. بازرس گفت: «آفرین دخترم! پس بدان که این استعداد در نیمکرهی راست مغز تو قرار دارد. همین نیمکره است که کنترل احساسات و دوست داشتن و هنر نقاشی و طراحی را به عهده دارد. در مقابل، توانایی مدیریت، نظم، طبقهبندی و درک ریاضیات را ندارد.» وقتی صحبت بازرس تمام شد، گفتم: «پس بر مبنای اطلاعاتی که گفتید میتوانم بگویم که نقاشان، طراحان، نویسندگان و هنرمندان بزرگ نیمکرهی راست فعال دارند.» بازرس از اینکه به حرفهایش گوش داده بودم خوشحال شد و به خاطر دقتم به من آفرین گفت. بعد گفت: «حالا برایت از نیمکرهی چپ میگویم. این نیمکره مسئول کنترل کارهای سمت راست بدن است. ریاضیات، نظم و طبقهبندی را دوست دارد و زندگی منظم و از قبل تعیینشده را میپسندد. عجول و کمحوصله است و از انتقاد دیگران میهراسد. مرکز به خاطر سپردن کلمات و اعداد است. قدرت تخیل و خلاقیت ندارد و خالی از استعداد نقاشی و موسیقی است.»
وقتی صحبت بازرس تمام شد، پرسیدم: «حالا که این نیمکرهها این همه قدرت دارند، آیا مواردی وجود دارد که جلوی پیشرفت آنها را بگیرد یا باعث رشد و پیشرفت آنها شود؟» به خاطر این سؤال تحسینم کرد و گفت: «یکسری افکار هستند که مانع رشد و تکامل نیمکرهی راست مغز میشوند؛ مثل: 1- کاری که انجام میدهم باید خوشایند همه باشد و اگر از نتیجهی آن مطمئن نیستم، نباید آن را انجام دهم. 2- من باید همیشه عاقلانه عمل کنم. 3- من باید همیشه جدی باشم و حق اشتباه ندارم. 4- برای موفقیت دنبالهرو آدمهای موفق باشم و شیوهی عمل آنها را تقلید کنم.» بعد به من گفت: «راههایی هم وجود دارد که باعث تقویت نیمکرهی راست مغز میشود؛ مثل: 1- نگاه کلی به موضوعات علاوه بر توجه به جزئیات داشته باشی. 2- برای گردش به طبیعت بروی و به صداها و رایحهها توجه کنی و به خود مجال خیالبافی و تخیل بدهی. 3- رمان و داستان بخوانی و آنها را به شکل تصویر در ذهن مرور کنی و یادگیری را نیز با کشیدن طرح و نقش انجام دهی. 4- تصویر آرزوهای خود در آینده را بکشی و در کارها و تحقیقات قدرت ریسک داشته باشی. 5- به دنبال ارتباط بین افراد و اشیاء و موضوعات باشی و کودک درون خود را با فکر کردن بچهگانه و تقویت حس زیباییشناسی پرورش دهی.» بازرس ادامه داد: «حالا برایت از افکاری میگویم که مانع پیشرفت نیمکرهی چپ مغز میشود: 1- نظم محدودیت میآورد و خلاقیت را کم میکند. 2- ریاضیات و درسهای مشابه خستهکننده هستند و نباید به هر زحمتی شده سعی در آموختن آنها داشته باشیم. 3- توجه به جزئیات فقط وقت تلف کردن است. 4- نوشتن و یادداشتبرداری هنگام مطالعه وقتگیر و خستهکننده است. در مقابل کارهایی وجود دارند که با انجام دادن آنها به کارایی این بخش از مغز کمک میشود: 1- حل جدول و بازی شطرنج و تقویت افکار منطقی. 2- یادداشتبرداری از جزئیات کارهای روزانه، برنامهریزی و تقسیم کارها به مراحل کوچکتر و انجام مرحله به مرحلهی کارها و خلاصهبرداری زمان مطالعه و درس خواندن. 3- تقویت حس شنوایی در طبیعت. 4- تمرین سخنوری و ارائهی کنفرانس.»
خواستم حرف بزنم و از بازرس تشکر کنم که دوباره شروع به صحبت کرد: «راستی! بعضی غذاها هم هستند که برای رشد و تقویت مغز مفیدند؛ مثل بادام، آب سیب، گندم سبوسدار، ریحان، زردچوبه، دارچین، زعفران و ویتامینها. کارهایی هم هستند که اگر انجام دهیم بهتر است؛ مانند مواد قندی کمتر مصرف کنیم. شام سبک و خواب خوب به تقویت حافظهی بلندمدت کمک میکند. نکتهی خیلی مهم، دوری از استرس است که قاتل حافظه است.»
خیلی خوشحال بودم و منتظر بقیهی صحبتها بودم که صدای مادرم را شنیدم که صدایم کرد و گفت: «دخترکم ساعت 6:45 است، بلند شو.» اگر مادر عزیزم میدانست که من در حال دیدن چه خوابی بودم بیدارم نمیکرد. من حتی فرصت خداحافظی از مغز و بازرس را پیدا نکردم. از آن شب با این آرزو میخوابم که دوباره خواب مغز مهربان را ببینم.