مدل‌های ذهنی و آموزش

زمانی که ما بر مسائل مختلفی تسلط پیدا می‌کنیم، دوست داریم گام‌های مختلف و تدریجی انجام یک کار را با یکدیگر پیوند دهیم ...

مدل‌های ذهنی و آموزش

زمانی که ما بر مسائل مختلفی تسلط پیدا می‌کنیم، دوست داریم گام‌های مختلف و تدریجی انجام یک کار را با یکدیگر پیوند دهیم و آنهایی را که برای حل مسائل مختلفی مورد نیاز هستند به کار بگیریم. این مجموعه مهارت‌ها را می‌توان به اپلیکشن‌های موبایل هوشمندی تشبیه کرد که در مغز انسان نصب شده‌اند. ما آنها را مدل‌های ذهنی می‌نامیم. دو نمونه از این مدل‌های ذهنی (که مجموعه‌ای از آموخته‌ها و مهارت‌ها هستند) در کار پلیس مشاهده می‌شود. یکی از آنها حرکت دست آنها در سر چهارراه‌ها برای تسریع حرکت خودروها است و دیگری تلاش برای قاپیدن سلاح یک مهاجم در درگیری‌های دونفره تن‌به‌تن است. هر کدام از این اقدامات شامل ادراک‌ها و مهارت‌های بسیاری است که پلیس‌ها باید انجام دهند، اما با بروز موقعیت و نیاز به انجام آنها می‌توانند با کمترین هوشیاری و تلاش ذهنی آنها را به انجام برسانند. برای یک متصدی کافی‌شاپ، این مدل‌های ذهنی شامل تمام مواد و مراحلی است که برای آماده کردن انواع قهوه‌ها و کاپوچینوها نیاز است. این مدل‌های ذهنی برای مسئول پذیرش اورژانس، رده‌بندی سریع بیماران و ثبت ورود آنها است.

هر چقدر موضوعی را بهتر بدانید، دشوارتر می‌توانید آن را آموزش دهید. این سخن را فیزیکدان و استاد دانشگاه هاروارد، اریک مازور عنوان می‌کند. اما چرا چنین است؟ هر چقدر که در زمینه‌های پیچیده مهارت بیشتری به دست آورید، مدل‌های ذهنی شما پیچیده‌تر خواهد شد. در این حالت، اجزای مختلف یک مدل ذهنی به صورت یکپارچه درآمده، قابلیت تفکیک خود را از دست داده و تمام آنها به عنوان یک دانسته در حافظه شما ثبت می‌شوند.

برای مثال، یک فیزیکدان کتابخانه‌ای از مجموعه قوانین و اصول فیزیک، مدل‌هایی در ذهن خود ایجاد می‌کند تا برای حل مسائل مختلف بتواند از آنها استفاده نماید: مثلا قوانین حرکت نیوتن یا قوانین پایداری نیرو. چنین فیزیکدان خبره‌ای مسائل را براساس اصول نهفته پشت آنها مرتب می‌کند اما یک فرد تازه‌کار آنها را براساس ماشین‌ها و موارد عنوان شده در مساله (مانند قرقره، سطح شیبدار و ...) طبقه‌بندی می‌کند. یک روز که این فیزیکدان در کلاس درس فیزیک مقدماتی حاضر می‌شود و قصد حل یک مساله را دارد، از قضایای نیوتون استفاده می‌نماید. این استاد به این موضوع توجهی ندارد که دانشجویان هنوز بر گام‌های ابتدایی فیزیک تسلط نیافته‌اند؛ گام‌هایی که مدت‌ها قبل در ذهن فیزیکدان مثال ما به شکل یک مدل یکپارچه ذهنی درآمده‌اند. این فرض اشتباه استاد که دانشجویانش می‌توانند مانند خود او به سرعت نوع مساله را تشخیص دهند، یک اشتباه شناختی بزرگ است. مسائل پیچیده‌ای وجود دارند که برای این فیزیکدان به صورت بهینه درآمده‌اند اما دانشجویانش هنوز راه درازی تا آن مرحله در پیش دارند.

مازور می‌گوید: «کسی که به خوبی می‌داند محصلان در درک و فهم چه موضوعی با دشواری مواجه هستند، یک معلم یا استاد نیست بلکه یک محصل دیگر است.» این مشکل به وسیله یک آزمایش تجربی ساده آشکار شد. در این آزمایش یک نفر ریتم یک آهنگ را در ذهن خود می‌شنید و با ضربه‌های بندانگشت آن را اجرا می‌کرد. نفر دوم باید تن آن آهنگ را حدس می‌زد. هر کدام از تن آهنگ‌هایی که نواخته می‌شدند، یکی از آهنگ‌های یک مجموعه 25 آهنگی بود؛ بنابراین احتمال حدس درست هر کدام از آهنگ‌ها 4 درصد بود. واقعیت آن بود که هر فردی که آهنگ را می‌نواخت انتظار داشت که فرد مخاطب با احتمال 50 درصد آن را درست حدس بزند. اما واقعیت آن است که شنوندگان تنها در 5/2 درصد از مواقع حدس درستی زده بودند (حتی کمتر از احتمال انتخاب شانسی).


منبع:

Brown, Peter;  Roediger, Henry; McDaniel, Mark. make it stick:The Science of Successful Learning. London: The Belknap Press Of Harvard University Press, 2014. pp. 118-120.

Menu