میخواست ثابت کند که او هم بلد است کارِ منزل را انجام دهد. به مادرش اصرار کرد بعد از نوشتن تکلیف ریاضی برود و از سوپرمارکت سر کوچه خرید کند. در حالی که کفشش را به پا میکرد مادر گفت: «4 بسته کرهی 50گرمی، یک شیر کمچرب، یک بسته ماکارونی، 250 گرم مغز گردو. اگر خواستی برای خودت هم بستنی بخر. فقط مراقب باش اشتباه خرید نکنی. ضمناً حواست به تاریخ مصرف شیر هم باشد.» توی راهپله با خودش تکرار کرد: «شیر و کره که از یک جنساند؛ مغز گردو که خیلی دوستش دارم از خانوادهی خشکبار است و اما ماکارونی در کدام گروه مواد غذایی است؟»
تازه داشت از درس علوم گروههای مواد غذایی مختلف مواد غذایی را میشناخت و متوجه میشد که دستهبندی کردن و مرتب کردن یکسری اطلاعات در به خاطر سپردن و یاد گرفتن چهقدر میتواند مؤثر باشد.
وقتی داشت آقای مغازهدار برایش حساب و کتاب میکرد چیزهایی را که خریده بود شمرد؛ چیزی یادش رفته بود. از حافظهاش کمک گرفت. از گروه مواد لبنی باید شیر، کره و ... یادش آمد! رو کرد به آقای مغازهدار و گفت: «راستی! آقا قاسم! بستنی را یادم رفته بود.»
همانطور که داشت پول خریدها را میپرداخت، احساس کرد درس خواندن چه خوب به آدم کمک میکند.