پشت پنجرهی کتابفروشی آشفتگی دانشآموزی نظر مرا به خودش جلب کرد. پنجرهی کتابفروشی را باز کردم و به بهانهی خیس نشدنش زیر باران، او را به داخل دعوت کردم.
- چه خوب! اینجا کتابفروشی است؟
- بله؛ مگر نیامدهای؟
- نه! من دانشآموز بورسیه هستم و منتظر میمانم تا کتابهایم از تهران برسد؛ ولی پیگیر شدم. گویا سه هفتهی آینده کتابهایم میرسد. ای کاش اینجا کتابخانه بود و میتوانستم یک کتاب امانت بگیرم.
یک لحظه مداد کوچکش نظر مرا جلب کرد.
- ترازت چهقدر است؟
- 4700 ولی ریاضیام مدام کم میشود. نمیتوانم برای کتاب هزینه کنم.
- لازم به هزینه نیست. ما به دانشآموزان برتر کتاب اهدایی میدهیم.
یک کتاب ریاضی آبی پایهی دهم به او هدیه دادم. برق چشمان دانشآموز و خرسندی او احساس خوبی به من داد. بعد از دو هفته دانشآموز با یک کتاب ریاضی وارد کتابفروشی شد.
- خانم سلیمانی! برایتان اهدایی آوردم.
- اهدایی؟
- بله؛ اهدایی. من از شما ممنونم که کتاب آبی ریاضی را به من اهدا کردید. میدانم که من جزء دانشآموزان برتر نبودم. کتاب ریاضی را از تهران برایم فرستادند برایتان آوردم. شاید لازم باشد به دانشآموز دیگری اهدا کنید.