قبل از ورود از کنار عظمتی به نام بیستون گذر کردم؛ ابهتی که تاریخ را با خود به یدک میکشد و ایستادگیاش تو را یاد تیشهی فرهاد میاندازد. وقتی وارد شهر شدم، منظرهای نظرم را به خود جلب کرد: در همهی پارکها و فضاهای سبز جایی برای نصب چادر باقی نمانده بود.
بعد از سرمای سخت کوهستان، شکوفههای بهاری و نسیم خنک، بهاری متفاوت و دلانگیز را به ارمغان آورده بود. در برخورد با مردم حس خوبی به من منتقل میشد. یک خونگرمی و صمیمیت که انگار سالیان سال تو را میشناسند. در گذر از بازار سنتی، عطر دلانگیز نان برنجی داغ، طرح و رنگ پارچههای زیبا و لباسهای بومی، مرا به خود جذب میکرد.
در غروب بهاری به ارتفاعات طاق بستان رفتیم؛ جایی که سنگتراشههای زیبا هنر و تمدن ایرانی را به رخ میکشد. در بازگشت از دیدنیهای طاق بستان هیچ ارادهای در برابر لذیذترین غذای این دیار توان مقاومت ندارد. پدیدهای به نام دندهکباب که اگر یک بار امتحانش کنید قطعاً سالی یک بار شما را به سمت کرمانشاه میکشاند.
در روز بعد هم سری زدیم به بازارچههای مرزی که مملو از مسافران نوروزی بود تا بتوانند خریدهای خود را در فضای رقابتی بین فروشندگان انجام دهند.
در جای جای این شهر پهلوانخیز، صفا و صمیمیت را میبینید که زمینهساز یک خاطرهی زیبای نوروزی خواهد شد.
روزی که بازمیگشتم تنها یک حس به سراغم آمد؛ حس دلتنگی از پایان سفر و امید به روزی که باز به سراغ این بهشت کوهستانی برگردم.