یک صبح زود، قبل از این که برف ریزهها آب شوند و خورشید کاملاً نمایان شود، بیست کودک در یکی از پارکهای دولتی در پانکو، شمالیترین بخش برلین، گرد هم آمدند. با این که آسمان و زمین خاکستری بود، اما گونههای کودکان شفاف بود و از شادی درون آنها خبر میداد. آنها دایرهوار به دنبال هم میدویدند، از خوشحالی فریاد میزدند و زمان زیادی را صرف گردش روی خاک یخزده کردند؛ در حالی که وسایل نقلیه فقط در چند متری به سرعت در حال رفت و آمد بودند.
والدینشان که از مواجهه با چنین روزی واهمه داشتند و نگران بودند، دیگر توجه چندانی به کودکان خود نمیکردند. آنها فقط لبخند بر لب داشتند و جرعه جرعه از قهوهای مینوشیدند که در فنجانهای عایق حرارت و ساخته شده از استیل ضد زنگِ سازگار با محیط زیست ریخته شده بود.
کوکو! کوکو!
شرح عکس: کودکان یک والدکیتا (مهدکودک جنگلی) در برلین٬ بدون دغدغه در حال بازی با تکههای چوب و گِل. آنها در فضای باز غذا تهیه میکنند.
با شنیدن آواز پرندهای که مردی با بیش از چهل سال سن به اسم پیکو پیترز با دقتی عجیب و صدایی بلند آن را تقلیدکرد، بچهها گرد هم آمدند و حلقهی کوچکی تشکیل دادند. در این حلقه، سرودهای شادی به زبانهای انگلیسی و آلمانی با هم خواندند که در پایان با تکرار اصواتی شبیه زوزهی گرگ پایان گرفت. بعد 15 نفر از بچههای بزرگتر گروه که 3 تا 6 ساله بودند، به سمت تقاطعی شلوغ پا کوبیدند. ( بچههای کوچکتر هم در پارک ماندند.) خانمی به نام کریستا بال که مسیر را نشان میداد، یک کولهپشتی به همراه داشت با یک شاخه چوب تقریباً یک متری که به طور خطرناکی از کولهپشتیاش بیرون زده بود و پیترز آن را درست کرد.
بچهها هم مشغول حرف زدن بودند تا اتوبوس رسید و همه بی سر و صدا پشت سر هم صف بستند و یکی یکی سوار اتوبوس شدند. ده دقیقه بعد اتوبوس توقف کرد و بچهها جلوی ورودی پارکی با وسعت تقریبی 340 هزار مترمربع پیاده شدند و بهطور غیرقابل کنترلی شروع به دویدن کردند.
مهدکودک طبیعی رابین هود که در سال 2005 آغاز به کار کرده، یکی از افزون بر 1500 مهد کودک در آلمان است که والدکیتا (یا مهدکودک جنگلی) نام دارند. شهر برلین به تنهایی 20 مهدکودک از این نوع را در اختیار دارد. اغلب این مهدکودکها در 15 سال اخیر تأسیس شدهاند و معمولاً در پارکهای شهر قرار دارند که با ساختاری تا حد امکان ساده و شکل و شمایلی مشابه خانه خدمات خود را ارائه میدهند، اما سایر مهدکودکها، از جمله رابین هود، به کمک سازمان وسایل حمل و نقل عمومی،کودکان را هر روز به دامن طبیعت بکر ببرند، همان طبیعتی که این کودکان بیشتر روز خود را آن جا سپری می کنند. این در حالی است که تغییرات شرایط آب و هوایی هم نمیتواند مانعی برای آنها در انجام این برنامه شود. در این مهدکودکهای جنگلی، اسباببازی جای خود را به استفادهی خیالپردازانه از تکههای چوب، سنگ و برگ درختان داده است. پایان نامهی دکترای پیتر هافنر از دانشگاه هیدلبرگ در سال 2003، نشان میدهد که کودکانی که دورهی پیشدبستانیخود را در این مهدکودکها گذراندهاند، از امتیازات قابل ملاحظهای نسبت به کودکانی برخوردار بودهاند که این دوره را در مهدکودکهای معمولی سپری کردهاند و توانایی شناختی و آموزشی بهتر و فعالیتهای بدنی و رشد خلاقیت و کسب مهارتهای اجتماعی بیشتری از خود نشان میدهند.
ریچارد لوو، روزنامه نگار آمریکایی، که در 2005 در کتابی به نام "آخرین کودک در جنگل" از اصطلاح "اختلال ناشی از طبیعت گریزی" پرده برداشته است که مطالعهی آن توسط کارکنان مهدکودک رابین هود توصیه میشود. همین طور کتاب "توصیهی کایوت (گونهای سگ) برای برقراری ارتباط با طبیعت" از جان یانگ, الن هاس و ایوان مک گان. "پارک وحش" نوشتهی امی فوسلمن نیز کتاب دیگری است که موضوع بازی بدون دغدغه کودکان را طبقهبندی میکند و در واقع با الهام گرفتن از بازدید نویسندهی آن از یک زمین بازی کودکان در توکیو نوشته شده است.)
فلسفهی شیوه آموزشی مهدکودکهای جنگلی آلمان که به بازی کودکان در فضای باز و آموزش عملی آنها در محیط اطراف ارجحیت میبخشد، ریشه از کشورهای اسکاندیناوی دارد، اما تجربهی معلمی به من گفت که "آلمانیها به اندازهای که اینجا هیاهو به پا میکنند، تعصبی در این باره ندارند." بحث بر وجود ریشههای غیرآلمانی این گرایش چیزی تعجب برانگیز است: به واقع شاید چیزی آلمانیتر از مهدکودکی دولتی که اصالتاً در جنگل تاسیس شده است، وجود نداشته باشد.
به نسبت مساحت کشورهای دیگر، آلمان از نزدیک به سه برابر زمینهای حفاظت شده در ایالات متحده برخوردار است؛ واقعیت انکارناپذیری که طرز تفکر اکثر مردم این کشور را نسبت به طبیعت و نقش آن در سلامت عاطفی شهروندان آن برجسته مینماید. "فاجعه است که امروزه کودکان از هر چیزی درباره فناوری اطلاع دارند، اما چیزی در مورد آن پرنده کوچک بیرون پنجرهشان نمیدانند."پیترز این جمله را در حالی بیان میکند که به جنگل و مشاهیر آلمانی هم اشاره دارد؛ چرا که از گوته گرفته تا بتهوون و بیسمارک، همگی به شدت بر تأثیر سپری کردن اوقاتی در جنگل و طبیعت بر رشد حواس تأکید داشتهاند. وی ادامه میدهد: "در زندگی، اتفاقات بدی رخ میدهد، مثل از دست دادن شغل، همسر یا حتی کسی که به شدت از شما متنفر است، اما طبیعت همواره در اختیار شماست."
حوالی ساعت 9 صبح، یکی از بچهها منظرهی غم انگیز را دید و خانم بال، سرپرست گروه را صدا زد. خانم بال با دیدن صحنه آهی گفت و از بقیه بچهها خواست که نزد او بروند. یک مشت پر سیاه زیر درخت صنوبری ریخته شده بود. خانم بال از بچهها خواست حدس بزنند که کشته شدن پرنده کار کیست. پسربچهای گفت که شاید کار یک روباه باشد. خانم بال بیآن که مستقیماً با او مخالفت کند، گفت: " ببینید که ساقهی پر چقدر نرم است؟" همان پسربچه دست خود را روی پر کشید و سرش را به نشانه تأیید تکان داد. خانم بال گفت: "پس نتیجه میگیریم که این پر کنده شده و این پرنده توسط یک پرنده گوشتخوار شکار شده است، نه یک روباه." سپس پرهای کثیف را از روی زمین جمع کرد و یکی یکی آنها را به دست بچهها داد. دختربچهای با چشمانی خشمگین که آب بینیاش هم در حال ریختن بود و بیصبرانه، مدام جلو و عقب میرفت، بالاخره پر را که گرفت و از خوشحالی جیغ کشید.
در عرض چند دقیقه، بچهها در محوطهای با مساحت حداقل 40 هزار مترمربع پراکنده شدند. بعضی از روی قطعه سنگها میپریدند، برخی دیگر کُندههای درخت را روی زمین مسطح و مرطوب میکشیدند. بیشترشان هم تکههای کثیف یخ را که از سقف یک گلخانه پایین افتاده بود، لیس میزدند.
در مهدکودک رابین هود، کودکان این اجازه را دارند که از دید سرپرستهایشان به دور باشند، اما فاصلهشان باید در حدی باشد که صدایشان قابل شنیدن باشد.
پیترز میگوید: "رازآلود بودن برای رشد کودکان مفید است." اما هر زمان که بزرگتری صدا بزند"کوکو"، همهی بچهها موظف هستند از هر کاری که در حال انجام هستند، دست بکشندند. در روزی که من با آنها سپری کردم، بالا رفتن از درختی به ارتفاع حداقل 3 متر یا بدون کمک کسی سُر خورد روی برکهای یخزده از جمله این کارها بود.
"ما عادت داشتیم اشیای سادهای را با خود به اینجا بیاوریم، برای مثال مقداری طناب. اما خیلی زود فهمیدیم که حتی به طناب هم نیاز نداریم." پیترز این طور شرح میدهد که نبود اسباببازی یعنی دعواهای کمتر میان بچهها و فعالیت بیشتر خود آنهاست. وی ادامه می دهد: "آنها سرانجام به نتیجه میرسند که اگر قصد بازی کردن داشته باشند، چیزی که ضروریست حضور دوستانشان است."
پیترز سپس به پایین خم شد و یک برگ یخ زده برداشت (بعداً دانستم که برگ درخت موز سبز انگلیسی بوده) و توضیح داد که: "ما از این برگ را به جای باند زخم استفاده میکنیم، چون این برگ خواصیت طبیعی ضد عفونیکننده دارد در واقع فقط باید کمی آن را له کرد و روی زخم گذاشت."
مجموعه ای از تکه چوب های پرمانند که برای درست کردن آتش به کار میروند.
برای صبحانه به مکانی آرام رفتیم که از قبل در نظر گرفته شده بود. ناخنهای بچهها از کثیفی سیاه شده بود و با این که هوا واقعاً سرد بود، اما کسی اعتراض نمیکرد. کولهپشتیهایشان را دایرهوار کنار هم چیدند و بعد، بدون کمک کسی پالتوهایشان را درآوردند. سپس برگشتند و ظرفهای غذا خود را که پر از خوراکیهای تَر و تازه بود، از کولهپشتیهایشان بیرون آوردند. دو دختربچه که کمتر از 5 سال داشتند، میوهها را به شکل خاصی روی یک سینی چوبی چیدند. ابتدا حلقههای هویج را وسط سینی چیدند و دور آنها را با دایرههای متحدالمرکز از نارنگی، تکههایی از فلفل و خیار پوشاندند. خرماها را در یک گوشه و برشهای سیب را در گوشهای دیگر قرار دادند و در طرف مقابل ظرف نیز گردوها را پخش کردند. خانم بال قبلاً آنها را تشویق کرده بود که خوراکیها را به صورتی مرتب در سینی بچینند، اما دستورالعملی برای جزئیات چینش ارائه نداده بود. دخترها کار را آرام آرام و بیهیچ حرفی به انجام رساندند و حین کار هم، هرگاه که چینش خاصی را نمیپسندیدند، جای تکههای میوه را عوض میکردند. میتوان گفت حاصل کارشان به زیبایی آن چیزی بود که در رستوران میشد دید.
طبق روال همیشگیِ بیشتر صبحگاهها، صبحانه در سکوت کامل صرف شد. بچهها بیسر و صدا سینی را میان بقیه گرداندند، به طوری که هر بچه از هر نوع میوه، یک تکه برداشت تا این که سینی کاملاً خالی شد. طی ماههای گذشته به آنها یادآوری شده بود که حین خوردن نباید به هیچ وجه صدایی به وجود بیاید، چرا که اگر صدایی تولید شود، احتمال زیادی وجود دارد که یک گوزن آنها را طعمهی خود کند و بهتر هست که حین خوردن صبحانه به آواز پرندگان گوش دهند.
بیش از 45 دقیقه حتی صدای خندهی مختصری هم به گوشم نخورد. وقتی صبحانه به پایان رسید، خانم بال به آنها اجازه داد که پراکنده شوند. دوباره خندهها و جیغهای ناگهانی از سر گرفته شد و هر یک از بچهها به طرفی رفتند و در جنگل ناپدید گشتند.
مهدکودکهای جنگلی پراکندهای در ایالات متحده نیز وجود دارد، همین طور در انگلستان. حتی در ژاپن و کره جنوبی هم که به سختگیری در آموزش شهرت دارند، این مهدکودکها رفته رفته محبوبیت بیشتری پیدا میکنند و نام و نشان آنها، بیشتر دهان به دهان میان والدین چرخیده است. در آلمان این فقط خانوادههای با وضع مالی بسیار خوب و برخوردار ازجایگاهی متفاوت در جامعه نیستند که فرزندانشان را به این نوع مهدکودکها میسپارند. همانند همهی پیشدبستانیهای دیگر برلین، آموزش کودکان 2 تا 6 ساله در مهدکودک رابین هود، تحت پوشش دولت قرار دارد. (البته شهریه 100 یورویی برای هر ماه جدا در نظر گرفته میشود، چرا که این مهدکودکها خصوصی محسوب میشوند.) در حالی که آموزش در مهدکودکهای شهر نیویورک میتواند سالانه تا 40 هزار دلار هزینه دربرداشته باشد.
اگرچه دمای هوا زیر صفر درجه بود و زمانی که به سوی ایستگاه اتوبوس راه افتادیم، پنج ساعت و نیم بود که در محوطه بیرون بودیم، هیچ یک از بچهها ـ بهعلاوهی خود من ـ تمایلی نداشتیم که برگردیم. زمانی که به ساختمان سه اتاقهی سادهی مهدکودک که پر از گیاهان خانگی و حصارهای چوبی بود، بازگشتیم، بچهها بلافاصله چکمهها و لباسهای گرمشان را درآوردند و من آنها را در قد و اندازهی واقعیشان دیدم: ریز اندام. قدرت صدایشان هم حداقل 60 درصد کم شده بود. بعد همگی به محل اصلی بازی مهد یورش بردند؛ جایی که میزی طویل و بشقابهای سرامیکیِ پر از سالاد و پولنته (نوعی خوراک از جو و شاه بلوط) وجود داشت. بچهها با اشتهای زیاد سالاد و پولنتهها را با استفاده از کارد و چنگالهای واقعی خوردند. به پسربچهای که در جای خود بند نمیشد 5 بار محترمانه تذکر داده شد که: "لطفا درست بنشین".
سرانجام به عنوان دسر به هریک از کدام از آنها یک لیوان آب میوه داده شد که از میوههایی بود که خود بچهها تابستان قبل چیده بودند.
پس از ناهار، خانم بال آلبوم تصاویری را به من نشان داد که پر بود از عکسهایی که اغلب آنها طی دو سال گذشته گرفته شده بودند و توجه تعدادی از بچهها را به خود جلب کرد. آنها پیش ما آمدند و روی زانوی خانم بال نشستند تا مشتاقانه عکس خودشان را در سنین پایینتر ببینند. یکی از عکسها تصویر پسربچهی حدوداً سه سالهای را با موی طلایی روشن نشان میداد که با کارد تکهچوبی را پوست میکند. در عکس دیگر پسری مشغول شکستن گردوها با تکهای چوب بود و عکس سوم نمایش چهار کودک را نشان میداد که کاملاً برهنه و سراپا گِلی از مسیری پوشیده با سنگ ریزه عبور میکردند.
اتاق گرم بود و بالشتکها و کتابها در اطرافش ردیف شده بودند، ناگهان خفه به نظر رسید. بچهها باید تا یک ساعت بعد به خانههایشان میرفتند. من که زودتر آن جا را ترک کردم و تاکسی گرفتم تا خود را به خانهام رسانم، در عرض پنج دقیقه از این کار پشیمان شدم. در تمام طول مسیر پنجره را پایین کشیدم و سرم را بیرون نگه داشتم.
منبع: سایت نیویورک تایمز ، مجله تی
نویسنده: آلیس گره گوری
مترجم: یلدا احدی