داستان دانه‌ی خوش‌شانس

سالها پیش، کشاورزی، یک کیسه ی بزرگ ....

داستان دانه‌ی خوش‌شانس

 

 

سالها پيش، کشاورزي، يک کيسه ي بزرگ بذر را براي فروش به شهر مي برد.

 

 

 

 

 

ناگهان چرخ گاري به يک سنگ بزرگ برخورد کرد

 

 

 

 

 

 

 

و يکي از دانه هاي توي کيسه روي زمين خشک و گرم افتاد.

 

 

 

 

 

 

دانه ترسيد و پيش خودش گفت: من فقط  زير خاک در امان هستم.

گاوي که از آنجا عبور مي کرد پايش را روي دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد.

 

 

 

 

 

 

دانه گفت: من تشنه هستم، من به کمي آب براي رشد و بزرگ شدن احتياج دارم. کم کم باران شروع به باريدن کرد.

 

 

 

 

 

 

 

صبح روز بعد دانه يک جوانه کوچولوي سبز درآورد. جوانه تمام روز زير نور خورشيد نشست و قدش بلند و بلندتر شد.

 

 

 

 

 

 

روز بعد اولين برگش درآمد. اين برگ کمک کرد تا نور خورشيد بيشتري را بگيرد و بزرگتر شود.

 

 

 

يک روز غروب، پرنده اي گرسنه خواست آن را بخورد . اما ريشه هاي دانه آن را محکم در خاک نگه داشتند.

 

 

 

 

 

سالها گذشت و دانه آب باران زيادي خورد و مدتهاي زيادي در زير نور خورشيد نشست تا اينکه در ابتدا تبديل به يک درخت کوچک شد و بعد به درخت بزرگي تبديل شد.

 

 

 

 

 

حالا وقتي شما به کوه و دشت مي رويد. درخت قوي و بزرگي را مي بينيد که  خودش دانه هاي بسياري دارد.

 

منبع :

اعظم حاجی زاده
ارسال شده توسط : اعظم حاجی زاده
Menu